آخرین باری که سبزه گره زده بودم بیست سال پیش بود .
یک روز سیزده بود که با فک و فامیل از شهر کوچکمان
بیرون زده و کنار قطور چای ( رودخانه قطور) در باغ با صفایی
دور هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودیم .
بعد از ناهار بود که مادرم منو به گوشه ای کشید و
با نگاهی ملتمسانه و پر از عشق مادرانه ازم خواست
که اون سال هم یه بار دیگه سبزه گره بزنم .
سبزه رو با کمی ناز و دلخوری ظاهری گره زدم ،
هر چند در دلم بدم نمی آمد که اون سال گره بختم
باز و آرزوی مادرم هم برای نوه دار شدن از دختر زیباش
برآورده بشه .
ولی نه اونسال ونه سال های بعد هیچ اتفاقی نیافتاد
دوازده سال بعد که پدر و مادرم به طور ناگهانی و به فاصلۀ
کمی از هم فوت کردند کنار گور آنها برای خودم هم قبری خریدم .
امسال که در تعطیلات فرصتی شد سری به شهرمون و مزار
آنها بزنم دیدم روی تکه زمین کوچکی که بناست جایگاه ابدی
من باشه چند تا علف سبز شده . نمیدونم چرا به سرم زد که
اون ها را بهم گره بزنم . بعد رو به مادرم کردم وبا بغض گفتم
بیا مادر یک بار دیگرهم به خاطر تو ، هر چند دیگه خیلی خیلی
دیر شده .
وقتی می خواستم برگردم از کاری که کرده بودم لجم گرفت
خواستم سبزه ها رو زیر پا له کنم یا اونا رو از زمین در بیارم و
بندازم دور که دیدم انگار مادرم با اون چشمای آبی و قشنگش
با یه دنیا آرزو داره به من نگاه می کنه . روم نشد .بوسه ای
بر خاکش زدم و دور شدم .
پدر دیروز از بیمارستان مرخص شده بود ودر خانه استراحت می کرد
من و مادر و داداش دور تختش جمع شده بودیم و دلداریش می دادیم .
آخه یه از خدا بی خبر دار وندارش رو بالا کشیده بود. انگار برگشته بود
به چهل سال پیش که اومده بود تهران و شده بود شاگرد حجره یکی از
آشناهای دورمون .
حالا یه تاجر ورشکسته بود و دستش از همه جا کوتاه .
خیلی زود از غصه سکته کرد و بیمارستان و باقی قضایا ...
مادر که می خواست بابا رو دلداری بده می گفت حاج آقا
جونت سلامت دوباره از صفر شروع میکنی و همه چیز درست میشه
بابا با صدای ضعیفی جواب داد ای بابا دیگه برای من خیلی دیره
داداش هم با همان روحیه جوان و خام خودش ادامه داد که اصلا مگه
از صفر شروع کردن کار راحتیه ؟ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم بابا
همه با هم کمک می کنیم و همه چیز رو درست می کنیم .
اونوقت که این حرفو زدم اصلا به مشکلاتش و قیمتی که باید
بپردازم فکر نکرده بودم .
اون شب تا نزدیک های صبح نخوابیدم و فکر کردم که چه جوری
خودم و خانواده رو از این مخمصه خلاص کنم . چند تا ایده به ذهنم
رسید ولی در هر صورت باید خیلی زود تصمیم می گرفتم .
با استفاده از تحصیلات بالا و زیبایی و تتمۀ اعتبار خانوادگی به یک
خواستگار بازاری بسیار پولدار میان سال با مهریۀ خیلی سنگین
جواب مثبت دادم . نمی دونم پدر و مادرم فهمیدند که من چرا به این یکی
جواب بله دادم یا نه . پدرم که به فاصله کمی فوت کرد و نموند تا ببینه
من چه جوری به سبک خودم زندگی مادی خانواده رو باز سازی کردم
ولی بعد از بیست سال وقتی من و داداشم که حالا دکتر برجسته ای بود
کنار تخت مادر بیمارمون ایستاده بودیم . مادر من رو در آغوش گرفت و
گفت : بهاره جان فکر نکنی که من در تمام این سال ها متوجه فداکاری
بزرگی که در حق ما کردی نبوده ام . حتی بابات هم در همون اوائل
قبل از فوتش به من گفت که قدر دخترت رو خیلی خوب بدون که زندگیش
رو برای ما حروم کرد .
جواب من به مادرم قطره اشکی بود که از گوشۀ چشمم
بیرون اومد و بوسه ای که برادرم به نشانه تشکر برگونه ام نشاند .
ولی خدا را شکر می کنم که اگر بهار این بهاره خیلی زود پائیز شد حالا
باغ زندگیش با دو فرزند برومند با تحصیلات عالی و آینده درخشان طراوت
و زیبایی خاصی پیدا کرده .
اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد
پسر کوچک و شیطانش را هم همراه خود آورده است
که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود .
برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود
به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها
مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت
بچه می شود . ابتدا با کنجکاوی و سپس با اضطراب او را
جستجو می کند . چند لحظه بعد دوان دوان اطراف تیمچه را
می گردد . از چند مغازه سراغ می گیرد و فریاد التماس آمیز
او در فضا می پیچد و توجه همه را جلب می کند . به بیرون
تیمچه می دود و از هر رهگذری سراغ پسر بچه هشت نه ساله
با پیراهن آبی و کفش کتانی بنفش را می گیرد . بیرون تیمچه از
حال می رود . چند دقیقه بعد صدای آرامی او را میخواند خانم
بیدار شوید ، خوشبختانه کودکتان پیدا شده . روی مبل یکی از مغازه ها
چشم باز می کند و پسرش را در کنار خود می بیند . او را با گریه در
آغوش میکشد و می پرسد عزیزم کجا رفته بودی من که مردم و زتده
شدم .پسر می گوید پشت سرت بودم که بابام من را بغل کرد و آورد
توی این مغازه . مادر با تعجب پرسید بابات ؟ و نگاهی به مردی که
بالای سرش ایستاده بود کرد..................
در همین موقع با همان حالت شاد از پیداشدن پسرش و متعجب از
قضیه بابا ، از خواب پرید . نزدیک صبح بود . اندکی به اطرافش نگاه
کرد و متعجب از این خواب، به یاد آورد که سال هاست در آرزوی
ازدواج و داشتن فرزند است . وقتی داشت صبحانه را آماده می کرد
هنوز در فکر آن خواب بود .قیافۀ پسر بچه و آن صاحب مغازه چقدر برای
او آشنا بود . توی راه اداره بود که ناگهان زد روی ترمز و صدای بوق
ماشین های پشت سری را بلند کرد .
زد کنار و شقیقه هایش را با دو دست فشار داد . آن پسر بچه را
چند روز پیش در یک فروشگاه دیده بود . با پدرش . با پرویز .
ده سالی می شد که نامزدیش را با پرویز برسر یک بهانه
کوچک بهم زده بود و چند ماه بعد که پشیمان شده بود ، خبر شد
که پرویز ازدواج کرده است .
بعد از آن با یک لجبازی کودکانه جواب مثبت به هیچ خواستگاری
نداد . اوضاع با فوت ناگهانی پدر و مادرش بدتر شد وبیش از پیش
انزوا و تنهایی را انتخاب کرد . اگر با پرویز ازدواج کرده بود شاید اون
پسر بچه الآن مامان صداش می کرد.
توی اداره داشت فکر می کرد این خواب شاید از آرزوها و
خواسته های سرکوفتۀ پنهان در قلب و روانش حکایت داشته باشه .
معلوم بود توی این سال ها این همه کار و سرگرمی از نویسندگی
و گویندگی و فیلمسازی گرفته تا تحصیل و تدریس...... نتوانسته تنهایی
او را پر کند .
یاد باد آن بهاران را
بهار عشق
که دشت دشت شقایق می روئید
و گل حسرت،
برای بهاری که چند روز بیشتر نپایید
و گل سنگ
برای پائیزی به وسعت یک عمر
و لاله سیاه
در سوگ دشت سبزی که کویر شد
و گل یخ
برای زمستانی که پایان جهان است