به بهانۀ جمع کردن فنجان ها و گرفتن سفارش جدید
به میز نزدیک شدم و در حین کار پرسیدم :
راستی دو سه هفته است که از سیما خانم خبری نیست
یکی از خانم ها گفت :
ایشون از کارش استعفا داده و رفته خارج .
دوباره پرسیدم : با خانواده
یک نفر دیگه از اون جمع جواب داد :
خانواده ؟ نه سیما مجرد بود .
هفت هشت سالی از اولین باری که سیما به کافی شاپ
ما اومد می گذشت .به نظر یه دختر شهرستانی ساده
و البته زیبا رو بود که هفته ای یکی دو بار برای خوردن کیک
و قهوه پیش ما می اومد . بعد از یکی دو سال وضع لباس و
آرایشش کاملا تغییر کرده بود به طوری که فکر می کردم
ازدواج کرده . گاه گداری هم سیگاری گوشۀ لبش می دیدم.
چند بار هم که با موبایل صحبت می کرد متوجه شدم که با
زبون ترکی با طرفش حرف می زنه. فکر می کنم سال
سوم یا چهارم بود که حضور انفرادی و گاه گدارش
تبدیل به دوره های مرتب دوشنبه شب ها با چند تا از دوستان
دخترش شد . یکی دو سال بعد هم یکی دو تا آقا به اون
جمع اضافه شدن . البته پای ثابت اون دوره ها خود رویا بود .
راستی یادم رفت بگم اون چه اولین بار نظر من رو به اون
جلب کرد مختصر لنگیدن او بود که سعی می کرد با پوشیدن
کفش طبی و اهسته راه رفتن این مشکل کمتر به چشم بیاد.
سال ها گذشت ، اون دوره ها بر هم خورده بود ولی من سیما
رو فراموش نکرده بودم . تا اینکه یک روز صبح که به مغازه
می رفتم در حاشیۀ پارک محل ، خانمی را دیدم که دست دختر
بچۀ زیبا و موبوری رو گرفته بود و قدم می زد . مادر که عینک
دودی بزرگی زده بود اندکی می لنگید . از کنارش که می گذشتم
از نزدیک نگاهی به صورتش انداختم ، احساس کردم که او رو
جایی دیده ام ولی به خاطرم نیامد کحا ؟ دویست سیصد متر
نرفته بودم که یادم آمد سیما بود بلافاصله برگشتم ولی
پیداش نکردم . روزهای متمادی در همون ساعت های صبح
دور رو بر پارک پرسه می زدم بلکه پیداش کنم . تا بالاخره
یه روز .. بله خودش بود . از شوهر فرنگیش جدا شده بو
و با دخترش به ایران برگشته بود . اون دختر کوچولو که
الان دببرستان می ره منو بابا صدا میکنه و سیما همسر
عزیز منه .
به آسمان تاریک نگاه کردم
و فریاد زدم
چشمک بزن ستاره
دلم گرفته
از زیر چشم بندش
قطره اشکی بر گونه اش چکید
و ناله کرد :
نمی توانم می بینی که
من سحرگاه تیر باران خواهم شد
سلامم را به مامان خورشید برسان
صدای جیغ خواننده پاپ از قسمت مردونه شنیده می شد
طبق معمول قسمت زنونه ، نمایشگاه مد و زیبایی بود
این مراسم عروسی هم تا اینجا تفاوتی با بقیه نداشت تا
وقتی عروس و داماد وارد شدند . عروس زیبا و خوش قد و
بالائی و دامادی خوش تیپ که....
که ... اندکی می لنگید و به سختی پا به پای عروس راه
می رفت . بله با کمی دقت معلوم بود که بریس پوشیده
از همان هائی که امثال ما تمام عمر باید اسیرش باشیم .
تا پایان مراسم اطلاعات خود را تکمیل کردم . عروس تحصیل
کرده از خانواده ای متمول و داماد ، دیپلم ،کاسب جزء ولی
خیلی با هوش از خانواده ای متوسط اما بسیار خوش نام
و شریف و مؤمن . آخر شب ، از در که بیرون می رفتم
از ته قلب خانوادۀ عروس و خود او را به خاطر این روشن بینی
کمیاب تحسین می کردم و آرزو می کردم از این وصلت
خانوادۀ خوشبختی تشکیل بشود .
تازگی ها شنیده ام که دختر زیبا و باهوشی در این خانواده به
دنیا آمده . امیدوارم آن پیوند مبارک ، روز به روز مستحگم تر
شود و خوشبختی این خانواده هر دم فزون تر .
آن شب که از پیش شما رفتم
با واژه های بی صدا رفتم
از خاکدان تیره دل کندم
تا آسمان پیش خدا رفتم
هر چند دلتنگ شما بودم
اما نمیدانم چرا رفتم
فرصت نشد یک بوسۀ گرمی
بستانم از روی شما رفتم
آن خانه را و خاطراتش را
آخر چرا کردم رها ، رفتم ؟
اینجا اگر چه باغ و بستان است
آن خانه بهتر بود تا رفتم
ابنجا بسی دلگیرم از وقتی
از پیشتان ای بچه ها رفتم
تقدیر اما حکم دیگر داشت
دیگر مپرس از من کجا رفتم
صبح وقتی از در بیرون می رفت دید ماموران
اورژانس از درِ آپارتمان روبرو "دکتر" را روی
برانکارد به بیمارستان می برند .
همسایۀ سالخورده اش از سه سال پیش
پس از فوت همسرش تنها زندگی می کرد .
پسرانش هم از سال ها پیش یکی در اروپا
و دیگری در امریکا زندگی می کردند .
حال دکتر از یک هفته پیش پس از زمین
خوردن با وجود مراقبت همسایگان ، مرتب
رو به وخامت می رفت تا آن روز صبح .
بعد از ساعت اداری سری به بیمارستان زد
و از دکتر عیادت کرد و درحالی که از بی تفاوتی
پزشکان و پرستاران نسبت به حال او شگفت
زده بود به خانه برگشت .
شب تلفنی با پرویز و سهراب پسران دکتر صحبت
کرد و آنها را در جریان حال نامناسب پدرشان
قرار داد . هر دو نفر به بهانه گرفتاری و بیماری
همسرانشان ، برگشت فوری به ایران را به تعویق
انداختند.
دو روز بعد شنید که دکتر را از بیمارستان به خانه
سالمندان برده اند و پوشک و عفونت و .....
دو هفته بعد پرویز خان دو روز آخر هفته را برای
دیدن پدرش به ایران آمد و بعد از ظهر یکشنبه
به سویس برگشت . سهراب هم یکماه بعد به
ایران آمد و با وجود این که می دانست پدر روزهای
آخر زندگی را می گذراند با سفارش فروش اثاث
منزل پدر به دوستانش به امریکا مراجعت کرد .
چند روز بعد وقتی دکتر در بهشت سکینه کرج دفن
می شد جز چند نفر از همکاران قدیم و یک نفر از
همسایگانش کسی حضور نداشت .