شنیده بودم ابن مثل رو که یارو مثل موش تو تله گیر افتاده
بود اما خودم تجربه نکرده بودم .
بله این حال من بود وقتی بعد از رد شکایتم در دادگاه داشتم
تنها از ساختمان دادگستری بیرون میامدم .یک ساعت پیش
با وکیلم که برادرم جواد بود از در این ساختمان وارد شده
بودم، اما قاضی به قدری با من و جواد غیر منصفانه
و یکطرفه و توهین آمیز برخورد کرد که اون هم کنترلش
رو از دست داد و قاضی را به زد و بند با حاجی متهم کرد
و قاضی به همین بهانه بازداشتش کرد.
حالا نه تنها قافیه را باخته بودم و تنها برادرم را در بند
می دیدم ،بلکه مطمئن بودم آدمای حاجی چند قدم آن طرفتر
منتظرم هستند. ناگهان فکری به ذهنم رسید. برگشتم تو ،
رفتم طبقۀ دوم وبه انتظار پایان ساعت اداری نشستم روی
یک نیمکت .
ساعت سه بود که کارمندا وآخرین مراجعا تدریجا
کاخ دادگستری را ترک می کردند منهم از جا بلند شدم
که بروم ، ناگهان حاجی را با دو نفر از عواملش و یک
نفر مامور نیروی انتظامی در طبقۀ اول دیدم که حتما
دنبال من می گشتند.هول شدم و تنها جایی که برای پنهان
شدن پیدا کردم دستشویی طبقۀ سوم بود.
ازهرترفندی تو فیلمای سینمایی دیده بودم استفاده کردم
رفتم توی توالت مردونه و داخل یکیشون قایم شدم قبلش
با رژ قرمزی که داشتم روی در درشت نوشتم
" توالت خراب است" یه تی زمین شور رو هم در گوشه ای
پیدا کردم و با خودم بردم تو و پشت در گذاشتم.
در رو از تو قفل کردم. تلفونم رو سایلنت گداشتم و بانتظار
ایستادم . چه انتظار کشنده ای. تقریبا بیست دقیقه بعد سر و
صدایی از طبقۀ سوم بلند شد. معلوم بود که خیلی به من
نزدیک شدن.نفسم رو حبس کردم و یه لنگه پا طوری ایستادم
که اون یکی پام تقریبا پشت تی زمین شور پنهان شده بود.
خوشبختانه اون احمق ها عقلشون نرسید که توالت مردونه
رو هم بگردن وبخیر گدشت
اون روز و اون شب رو اونجا موندم و فردا صبح اول وقت
با احتیاط بیرون آمدم و یکسر رفتم ترمینال بیهقی و یک
سواری کرایه کردم به مقصد نمک آبرود . آخه اونجا یه
ویلای کوچکی داشتم که تقریبا هیچ کس از اون خبر نداشت.
در سوگوارۀ آزادی
گردآفریدِ دوران
"کمند گیسوی" خویش
برید، اما افسوس
واپس نشینی ناگزیر
ضحاک زمان را
فرصتی داد
تا بریده ها را ببافد
و ریسمانی کند
بر گردن سهراب ما
به محض این که رفتم توی دستشویی ، در رو از داخل بستم
یه پیامک فوری به پرویز زدم که من تو شرکت گیر افتادم
سریع خودت رو برسون. یه زنگم به 110 زدم که منو در این
آدرس گروگان گرفتن به دادم برسین.بعد شیر رو باز کردم
و چند بار هم سیفون رو کشیدم و به انتظار موندم. از اون
طرف اون دو نفر که مشکوک شده بودن هی به در میزدن
و صدام می کردن ولی من بی خیال، از پنجره که رو به
خیابون بود منتظر رسیدن کمک های درخواستی بودم
از پشت در هم می شنیدم که بیرون نیامدن من سر و صدایی
راه انداخته. وقنی توقف ماشین پرویز رو جلوی شرکت
دیدم بهش زنگ زدم که من خودم رو توی دستشویی
حبس کردم. چند دقیقه بعد صدای اعتراض و فریاد پرویز و
داداشش کورش که افسر آگاهی بود رو پشت در شنیدم و
درو باز کردم و اومدم بیرون.توی لابی شرکت غوغایی شده
بود همۀ کارمندا ازاتاقاشون اومده بودن بیرون و اونجا
جمع شده بودن و همهمه می کردن. اون دو نفرظاهرا مامور
هم انگار در بحث با پرویز و برادرش که مدام از اونا کارت
شناسایی و حکم بازداشت می خواستن سردرگم شده و
به تته پته افتاده بودن . در این میان دو نفر مامور کلانتری
هم به دنبال تلفن من به 110 وارد شرکت شدند. من
بلافاصله رفتم سراغشون و دست بندهایی که دست اون
دو نفربود نشان دادم و گفتم این دو نفر می خواهند مرا
جلب کنند ولی هیچ حکمی ندارن. من از این ها و رییس
شرکت شکایت دارم. اون دو تا مامور کلانتری رفتن تو اطاق
رییس ولی نمیدونم چی شد که کورش به من و داریوش
ندا داد که باید سریع از شرکت خارج شیم ما هم با
استفاده از هرج و مرجی که به پا شده بود. اومدیم بیرون
و با ماشین داریوش از اون منطقه خارج شدیم. توی راه
کورش توضیح داد که این یارو رییس شرکت خیلی
گردن کلفته .دوستام به من پیام دادن یه عده ای از
جایی خیلی بالاتر دادن میان ببرنتون اونجا که عرب
نی بندازه. بهتر شما خونه هم نرین. به مهتاب هم
پیغوم بدید فوری از خونه خارج شه. ضمنا پرسید
گذرنامه دارید گفتم هر سه تامون داریم گفت به
مهتاب بگید گذرنامه ها و هر مدرک دیگه ای که
لازم دارید برداره و بیاد یه جای امنی
که می شناسین. چون باید هرچه زودتر از کشور
خارج شین و گرنه حسابتون با کرام الکاتبینه.
دو سه ساعت بعد با ماشین کورش راه افتادیم
سمت مرز بازرگان. شب نزدیکای تبریز توقف
کردیم و همونجا توی ماشین خوابیدیم. فردا ظهر
ما سه نفردر خاک ترکیه بودیم و با یه ماشین
کرایه داشتیم می رفتیم ازمیر. که کورش اونجا
آشنایی داشت ،تا ببینیم بعد چه می شه.
وقتی از تاکسی پیاده می شدم از شدت ناراحتی
از اتفاقی که توی شرکت برام پیش آمده بود ،
ناخودآگاه در تاکسی رو محکم بستم. راننده
هم که از بغض من بی خبر بود، سرم داد که
اوهو چته، منم برگشتم گفتم اوهو ننه ته راننده
هم که انگار اونم یه باکیش بود، پیاده شد و اومد
سمتم، که پرویز شوهرم اومد بیرون و با یه عذر
خواهی غائله رو تموم کرد و منو برد تو. اونشب
اونقدر ناراحت بودم که نتونستم شام بخورم. فقط
با یه قرص خواب تونستم رو کاناپه کپۀ مرگمو
بزارم تا ببینم فردا باید چه خاکی بسرم کنم.
قضیه این بود که اون روز رئیس شرکت ، با نزدیک
شصت سال سن و یه من ریش و پشم و یه کِبِرِۀ
بد ریخت روی پیشونیش که تازه هم زنش مرده،
اومد پیشم و از دختر جوون و نازنینم خواستگاری
کرد. منم البته بهش جوابی دادم که آخر وقت،
منشی شرکت پیغومشو آورد که اخراجم و از فردا
نیام سرکار .
فردا صبح به منشی زنگ زدم که شوهرم میاد
شرکت برای تصفیه حساب. پنج دقیقه بعد زنگ
زد که رئیس گفته باید حتما خودتون بیایید.
ساعت ده رفتم شرکت مدتی حدود یک ساعت
معطلم کردند و سر آخر گفتند برید اتاق جناب
رئیس .با اکراه رفتم پیشش .دیدم با لحنی تهدید
آمیز پیشنهاد دیروزش را تکرار کرد و منهم با
خونسردی ولی محکمتر دوباره جواب منفی دادم
و خواستم بیش از این مرا معطل نکند. این بار
گفت تصفیه حساب با شما به این سادگی نیست
چون برای شما یک پروندۀ سوء استفادۀ مالی تشکیل
شده و باید نزد مقامات قضایی پاسخ گو باشید. خندۀ
تلخی کردم و گفتم آن را که حساب پاک است .... هنوز
جمله ام به پایان نرسیده در اتاق باز شد و دو نفر لباس
شخصی که ظاهرا مامور بودند وارد شدند و مرا دستبند
به دست بیرون بردند. در لابی شرکت خواهش کردم که
دستم را باز کنند تا به دستشویی بروم آن دو، تا پشت در
توالت همراهم آمدند......
بقیه داستان در پست بعدی
غروب جمعه بود و باز تنهایی و حس غریب دلگرفتگی.
برای همین به عزم پارک نزدیک خونه ، شال و کلاه کردم
و زدم بیرون . از دکۀ سر راه یه لیوان قهوۀ اسپرسو
خریدم و روی نزدیکترین نیمکت خالی پارک لم دادم
هوای عالی بهاری و آرامش محیط حال خوبی به آدم
میداد. لیوان رو برای خوردن قهوه به دهانم نزدیک کردم
که ناگهان.......
بله ناگهان یه چیزی محکم خورد به دستم و قهوه ای
که هنوز داغ بود پاشید به سر و صورت و لباسام .
تا اومدم به خودم بیام فرار یک بچۀ توپ بدست رو
از جلوی خودم دیدم و از جا پریدم .................