تو خبرها اومده بود که دیشب یک اتومبیل
بی ام و که با سرعت سرسام آوری در
بزرگراه نیایش حرکت می کرد واژگون شد
و یک زن و مرد سرنشین آن در دم جان خود
را از دست دادند .طبق تحقیقات انجام شده
این اتومبیل توسط یک پورشه تعقیب میشده
که این حادثه روی داده است . راننده پورشه
در حال حاضر در بازداشت به سر می برد .
.
.
.
دو شب پیش بود داشتم تدارک شام و
مراسم سالگرد ازدواجمون رو میدیدم
که فرشاد برادرم زنگ زد و گفت که ممکنه
کمی دیر برسه. دیگه توضیحی ازش نخواستم
و برگشتم سر کارم . بنا بود همسرم سعید
زودتر بیاد و کمکم کنه . ولی خبری از او نبود .
با موبایلش تماس گرفتم که خاموش بود .
کمی تعجب کردم ولی به دلم بد نیاوردم .
ولی وقتی ساعت از ده گذشت و از سعید و
فرشاد و همسرش خبری نشد نگران شدم
مخصوصا وقتی دیدم تلفن های سعید
و فرشاد و حتی بهاره همسرش جواب نمیده
به دلم برات شدکه اتفاق بدی افتاده . تنها
راهی که به نظرم می رسید این بود که مرتب
با این شماره ها تماس بگیرم شاید یکی از
اون ها جواب بده . تا اینکه حدود دو بعد از نیمه
شب تلفن بهاره جواب داد . ولی یک آقایی
پشت خط بود . پلیس بود و خبر از حادثه ناگوار
تصادف در بزرگراه مدرس داد.
سعید و بهاره کشته شده بودند و فرشاد که در
تعقیب اونها بوده بازداشت شده بود .
بعد از بررسی محتوای موبایل های بهاره و
سعید ، فرشاد آزاد شد و تنها به علت سرعت
غیر مجاز جریمه شد . ؟؟؟؟؟؟
گفت : ما در دریای دردها زندگی می کنیم ولی بعضی از این
دردها جانگدازتر هستند.
گفتم: بله درد ار دست دادن عزیزان بسیار جانگداز است.
گفت : نه ، از این دردناکتر آنست که به فهمی از مرجع اطمینان
خود فریب خورده ای و همه چیز خود را از دست داده ای
و راه برگشت و جبرانی نمانده است.
گفتم : مانند خیانت همسر
با کمی عصبانیت گفت: تو چرا همه چیز را شخصی می کنی .
بحث ما اجتماعی است و به سرنوشت ملت ها برمی گردد.
خودم را به نفهمی زدم وپرسبدم: ببخشید من خوب متوجه
منظورتان نمی شوم؟
با زیرکی فهمید و گفت : خودت را به خواب نزن .منظور من
بسیاری از منجی های ملت ها هستند که مردم با زود باوری
دور آنها جمع می شوند و به آنها امید می بندند .
با خوشحالی گفتم : گرفتم!!!!! مثل وقتی مردم برای خروج از
ته چاه به طنابی آویزان می شوند و منجی طناب را در میان
راه رها می کند .
گفت : ما نمونه ای داریم که بی انصاف ها طناب نجات را انداخته
دور گردن مردم و وسط چاه آنها را خِرکِش می کنند.
پرسیدم:حالا وضع ما چطوره؟
پاسخ داد: ما چهار دسته ایم. یک چند نفری که بالای چاه سر
طناب را گرفته اند و با زندگی مردم بازی می کنند . یک اقلیت
مزدوری که ازدور برای اون چند نفر کف میزنند و هورا می کشند.
و یک اکثریتی که وسط چاه در حال خفقان هستند .
پرسیدم : و دستۀ چهارم؟
جواب داد : یک اقلیتی که ته چاه توی تاریکی نشسته اند ، آتشی
روشن کرده اند و دنبال راه حل دیگری برای نجات هستند.
: و به کدام دسته می توان امیدوار بود؟
: به همین دستۀ آخری.
: و سوال اصلی که مطرح نشد ، اینکه چه کسی مردم را توی
چاه انداخته ؟
:چرا این را می پرسی؟
: که اگر از چاه بیرون آمدیم، دوباره در آن نیافتیم .
:خودمان مقصریم. غفلت عزیزم غفلت.
گفتم : برای گرفتن یک شاه ماهی باید خیلی صبور باشی
گفت: از کی تا حالا فیلسوف شدی؟
گفتم : فلسفه نیست، واقعیت زندگی است
گفت : از کی تا حالا شاه ماهی شدی؟
گفتم: بودم و هستم ، شما چشم حقیقت بین نداشتی و نداری
گفت: توی دریا شاه ماهی زیاد است
گفتم: ولی ما هنوز به دریا نرسیده ایم
گفت : عجله کن برسی، چون خشکسالیه و ممکنه رودخانه خشک بشه
گفتم : نگران نباش ، در آن صورت می شوم یک پرندۀ بسیار زیبا
و می روم روی بلندترین درخت باغ می نشینم
گفت: کجای کاری؟ همۀ درختان باغ خشکیده
گفتم : می شوم یک یاقوت سرخ بسیار قشنگ که هزاران مشتری داشته باشد
گفت:پس در هر حراجی، بالاترین قیمت را می دهم و تو را تصاحب می کنم
گفتم : نه اول کسی که مرا بیابد تنها از آن او هستم
گفت : و اگر خواست تو را بفروشد؟
گفتم: پاره ای آتش می شوم و خانمانش را میسوزانم
گفت : این حرف ها برای هیچکدام ما عشق نمی شود
گفتم: پس چه کنیم؟
گفت: این انگشتر یاقوت نشان گرانبها را از من قبول کن و....
گفتم : دیدی گفتم برای صید شاه ماهی باید صبور باشی
گفت: بهتر بود می گفتی صید شاه ماهی هزینۀ سنگینی دارد
گفتم: هر جور می خواهی فکر کن
آرزوی یک روز آفتابی
پیش کش .
فردا اگر هم،
به اندازۀ یک شب مهتابی ،
یا یک روز بسیار ابری و طوفانی،
روشن باشد،
از شادی،
کلاه گشادی را که بر سر ماست،
چنان بالا می اندازیم،
که تند باد حادثه آن را
به دست عبرت تاریخ بسپارد.
مثل بیشتر کافی شاپ ها اینجا هم نیمه تاریک بود و
این گوشه و آن گوشه، زوج هایی سایه وار روبروی
هم نشسته بودند و زمزمه می کردند. چشم گردوندم
بینم محمود کجا نشسته. پشت هیچکدام از میزها فرد
تنهایی رو ندیدم. فقط توی روشنایی نزدیک در، کنار
شیشۀ مشرف به خیابان یه آقای خپله با عینک
ذره بینی تنها نشسته بود. بعد از چند لحظه تردید به
طرف درب خروجی رفتم که صدای آشنایی به گوشم
خورد : فرشته خانم ! توی سایه روشن ها به دنبال
صاحب صدا می گشتم که این بار از پشت سرم دوباره
شنیدم یک صدای گرم و گیرای آشنا می گوید فرشته
خانم ! برگشتم و دیدم آن مرد خپله در حالیکه لبخند
کریهی بر لب دارد به من اشاره می کند......
سه سال پیش بود که در یک تماس اشتباه تلفنی جذب
صدای جادویی محمود شدم و او هم گویا همین احساس
را به من پیدا کرده بود .جاذبۀ محمود نه تنها در صدایش
بلکه در زیبایی کلمات و اطلاعات گستردۀ او از همه
چیز و همه کس بود. تا بالاخره به اصرار زیاد من برای
ملاقات حضوری تن داد وامروز و اینجا در این کافی شاپ .....
امروز و اینجا آن تصویری که از صاحب چنین صدایی در
ذهن خود داشتم و کاخ بسیاری از آرزوهای خود را روی
آن ساخته بودم، همه مثل آواری سنگین بر ذهنم خراب
شده و توان حرکت و واکنش درست را از من گرفته است
که دوباره آن صدای آشنا به گوش می رسد خانم ....
بفرمائید بنشینید لطفآ . ناخواسته جلو رفتم و روی
صندلی روبروی او ولو شدم . اما چشمم با دیدن سر
طاس و دماغ پهن و بزرگ و گوشتی ولبهای کلفت و
سیاه محمود سیاهی می رود . اینجا بود که وقتی گارسون
آمد و پرسید : چه میل دارید؟ با کلافگی گفتم : چند دقیقه
مهلت دهید .چند لحظه بعد وقتی دوباره لبخندی بر آن دهان
گشاد بی قواره ظاهر شد و دندان های زرد و سیاهش
بیرون زد، دیگر طاقتم تمام شد و مانند فنر از جا پریدم و
به طرف درب خروج دویدم . آنقدر عجله داشتم و گیج بودم
که برای رسیدن به ماشینم که آن طرف خیابان پارک بود
نزدیک بود با دو تا اتومبیل عبوری تصادف کنم .آنشب به
هیچکدام از تلفن های متعدد محمود جواب ندادم. ولی فردا
صبح دیدم پیامکی فرستاده و توضیح داده که آن آقای چاق
و کوتوله یکی از بستگانش بوده که صدایی بسیار شبیه
صدای او دارد و خود او همانی بوده که در لباس گارسون
آمده بود سر میز و من را به خاطرشتابی که در قضاوت
کرده بودم شماتت کرده بود. ولی من هنوز نتوانسته ام او
را به خاطر این بازی مسخره ببخشم .
تا ببینم درآینده چه پیش می آید.