داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

عبرت سائرین


هر سال دم عید که می شه دلم حسابی می گیره.

می پرسید چرا ؟ چرا نداره . شب عید سی و چند

سال پیش بود که اون بله لعنتی از دهنم در اومد

ای کاش لال می شدم  و نمی گفتم با اجازۀ بزرگترا

... بله ، کاشکی  انگشتام می شکست ودفترازدواج

 رو امضا نمی کردم . کاشکی دقت می کردم که پسر

حاجی ،به جای امضا ، دفتر رو انگشت زد .  کاشکی

 همون موقع عقد سکته می کردم  که صد نه بلکه

 هزار پله از این مرگ تدریجی بهتر بود . کاشکی

همون سالای اول ، پیش از اینکه این همه توله از

پسر حاجی پس بندازم خودمو آتیش می زدم و این

همه سال لحظه به لحظه تو آتیش ستم این نامرد

نمی سوختم . ولی دلم خوشه که هنوز به این وضع

عادت نکردم و منتظرم خودشو و دودمانشو به باد بدم.

امیدوارم همون خدایی که جای حق نشسته این توفیق و

بده که سال آینده کاری کنم کارستون ،عبرت سائرین.

 

 

نجابت

دیگه معامله ! داشت جوش میخورد که مادر افسانه پرسید


آقا فرشاد از نظر من یه مسئله باقی مونده که خوبه روشن


 بشه ، اونم دلیل جدایی شما از همسر قبلیتونه؟


فرشاد با کمی مکث جواب داد : والله زن بسازی نبود.


: می شه کمی بیشتر توضیح بدین

 

: اون نجابتی که من انتظار داشتم نداشت

 

:یعنی خدای ناکرده .....

 

: البته نه اون طوری که فکر کردید

 

:پس منظورتون چیه؟

 

: آخه ... از نظر من نجابت زن در اطاعت از شوهرشه

 

:حتی اگر توسری بخوره  باز هم باید مطیع باشه

 

:اختلاف بین زن و شوهر یه امر طبیعیه ولی ..

.

:ولی چی؟

 

:ولی مدیریت زندگی باید با یک نفر باشه

 

: و اونهم مرد خونه است ، لابد .

 

چند لحظه سکوت و مادر افسانه ادامه می دهد

 

: لابد چون ساناز هم اسب نجیبی نبود و کتک خورش 


خوب نبود ترجیح دادید ازاو جدا شوید

 

در این موقع ساناز و مادرش  از اطاق کناری وارد 


شدند و درحالی که فرشاد سر جا خشکش زده بود، 


معلوم شد ساناز و افسانه خواهران ناتنی هستند .

 

حالا شما پیدا کنید فرشاد و ساناز و افسانه رو .

 

 

 

کنیز ملا باقر !!!

این ایران خانم هم شده عین کنیز ملا باقر که یکریز سر شوهرش

طاهر دیندار قر میزنه و اعصاب مردک  و دور و وریاش رو خرد

  و خاکشیر کرده .

خودش گفته کاشکی می تونستم کار دیگه ای بکنم ولی  چکنم دست

 تنهام و زورم بیشتر از این نمی رسه.

نمی دونم این استراتژی جنگ اعصاب ایران خانم  جواب می ده یا نه

 ولی خودش که خیلی امیدواره غر زدن تبدیل به فرهنگ عمومی جامعه

بشه.

خواستگاری فردا

خدا بیامرزه مادرمو ، خدا از سر تقصیراتش بگذره  که با

 تصمیمات غلط، سال های زیادی از  این زندگی  رو با  

نکبت و فلاکت برایمن رقم زد .

   دختر خوش بر و رویی بودم ، از 13، 14 سالگی پای

 خواستگارا به خونۀ ما باز شد. اما نمی دونم مادرم چه

خیری از زندگی با اون مرد زورگو و خشن دیده بود که

 می خواست همون الگو رو برای من هم پیاده کنه . برای

همین هم برای خواستگارا به قول امروزیا  چند تا فیلتر

 گذاشته بود. در همون مرحلۀ اول یعنی  پشت تلفن و

 حتی دم در خونه با یکی دوتا سؤال ،همۀ خواستگارای

درس خونده و با شخصیت و خلاصه درست و حسابی  رو

رد می کرد . اما یک مشت بازاری و جاهل  پولدار رو با روی

باز ،برای طی مراحل بعد دعوت می کرد. و چیزی که اصلا

به حساب نمی اومد نظر و عقیدۀ من بود. خلاصه من در

 شانزده سالگی به خونۀ  بخت رفتم و در حقیقت از چاله به

 چاهی افتادم که مسلمان نشنود، کافر نبیند .اما زرنگی که

کردم این بود که نذاشتم بچه دار بشم و یه بدبخت دیگه

مثل خودم رو پس بندازم . تازه حاج آقا  که خیلی دلش

 بچه می خواست بعد از چند سال که از من نا امید شد،

 رفت یه اکبیری رو گرفت و پنج شش تا آدم عقده ای و

 سرخورده و روانی رو تحویل جامعه داد. و البته بیشتر

 وقتا سرش به طرف دیگه گرم بود و کمتر به من فشار

 می آورد. بعد از سکتۀ ناگهانی حاجی، من ظرف پنج

سال لیسانس گرفتم  و آلان توی کلاس ، خدمت شما  

دخترای عزیزم هستم. این داستان  رو گفتم که به هیچوجه

زیر بار خواستگاری تحمیلی نرید ، حتی اگر تمام عمرتون

مجرد بمونید ، بمونید ولی آزادی خودتون رو حفظ کنید.

روی سخنم به خصوص با سمیه و سانازه که شنیدم فردا

براشون  خواستگار میاد .

 

 

مصلحت

فریده داشت می گفت تو تمام ابن سی سال زندگی

 حسرت به دلش مانده که یک بار هم شده کلمۀ 

ببخشید رو ار زبان سعید بشنود .سعید چی می گفت؟

 می گفت چرا باید می گفته بخشید .مگه کار بد وخلافی 

انجام می داده ؟  

 حالا بقیۀ مکالمه رو مستقیم بخوانید:

فریده: یعنی این همه دروغی که مرتب تحویل می دادی

 و با وقاحتزیر سبیلی در می کردی ، دست کم یه

 ببخشید نمی خواست.

سعید: کدوم دروغ عزیزم ، کدوم دروغ؟

فریده: الحق و الانصاف در وقاحت رو دست نداری  . 

تو از هموناول زندگی راجع به تحصیلاتت، راجع یه

 خانواده ات، راجع بهشغلت ، راجع به ازدواج قبلیت،

 و در تمام این سالها در بارۀ ارتباطت

 با خانم های مختلف، راحع به درآمدهای غیر قانونیت 

و در واقع دزدی هات و هزار مورد دیگه دروغ نگفتی؟

سعید: اختلاف من و تو سر اینه که در مفهوم کلمات 

توافق نداریم

فریده: باز قافبه رو تنگ دیدی و لفاظی کردی؟

سعید: لفاظی چیه عزیزم . اینایی که تو دروغ حساب

 می کنی ازنظر من مصلحت اندیشی برای ادامه 

زندگی مشترک و پیشرفت کارهامونه.

فریده: اگه اینطوره ، چرا سر اینکه من به نو نگفته بودم 

مدت کوتاهی نامزد پسر عموم بودم ، اونطور قشقرق

 به پا کردی. خوب اون  هم از نظر من مصلحت اندیشی بود .

سعید : تو غلط می کنی مصلحت اندیشی می کنی . 

 زنها اصلا عقل دارنشعور دارن که بتونن مصلحت اندیشی کنن

فریده: خوب وقتی برادرات مصلحت اندیشی کردن و موضوع 

وصیت پدرتون راجع به ملک و املاکش رو ار تو پنهون کردن ،

می خواستی خون راه بندازی.

سعید:  از اون پدر احمق و اون برادرای بی شعورم حرف نزن 

که حالم بهممی خوره.

فریده : حالا من یه مصلحت اندیشی واقعی بهت نشون می دم ، 

که برای همیشه روت رو کم کنی و بری گم شی .

سعید با تمسخر و کمی تردید به فریده نگاه می کرد  که داشت

 به طرف اطاق نشیمن می رفت.

فریده در را باز کرد و گفت بفرمایید بیرون لطفا. پدر سعید با 

صندلی چرخدار و برادراش و خواهراش و یک دوجین از 

فامیلاشون از اطاق  اومدن بیرون. ولی من گمان نمی کنم

 سعید خان ، با وجود  این مصلحت اندیشی زیرکانه ی   فریده 

خانم باز هم از رو برود .