داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

قیامت

ایران خانم داد و فریاد راه  انداخته بود

 که : ای وای ، انگاری تو این مملکت قیامت

به پا شده که هیشکی به هیشکی نیست

و هر کسی فقد می خواد خر خودش رو از

پل بگذرونه . اونم چه پلی که انگار از پل

ندیدۀ صراط باریکتره و چه خری که مثل

صاحبش لگد پرونی می کنه وهرکی سر

 راش باشه حسابش با کرام الکاتبینه .

بابا ما نردبون نیستیم که هرکی از راه می رسه

پاشو بذاره رو شونۀ ما و بالا بره بعدشم یه لگد

بزنه و مزد مظلومیت ما رو بده . بابا آخه من

ایرانم ، ناسلامتی مادرتونم . حق من نیست

که تواین سن وسال پیری این قد منو بچزونید

 و حرمتم و لگد مال کنیدحیا هم خوبه والّا!!!!

گفتم :مادر آروم باش زبونم لال سکته می کنی ها

گفت :چیکار کنم ؟ اگه لالمونه بگبرم دق میکنم

اگرم نق نزنم ،مردم میگن چه مادر بی غیرتی.

مفخم

اولین بار بود که مفخم رو این طور شاد و شنگول

و مشغول بگو و بخند با مهمونا  می دیدم .مردی

جدی و متفکر که همیشه تو خودش بود و حتی گاهی

به نظر عبوس میومد. یه سالی می شد که از زندون

 آزاد شده بود . به جرم فضولی !! سه سالی اون تو

 آب خنک خورده بود و حالا به نظر میومد حالش جا اومده

و کاملا ادب شده . برگشتم به خواهرم که کنارم نشسته

 بود گفتم مهناز چه عجب اخلاق شوهرت از این رو به اون

 رو شده.نکته رو گرفت و گفت اره والله یه ماهی می شه

 که همش نیشش بازه ، خودمم نمی دونم چرا .هفته بعد

 تو مراسم ختم یکی از فامیلا ،مفخم رو بیرون مسجد دیدم

که داشت وسط جمعیت عزادار  غش غش می خندید .

زد و یک ماهی رفتم مسافرت خارج . وقتی برگشتم  زنگ

زدم به مهناز حالش رو به پرسم، سراغ مفخم رو هم

گرفتم که گفت تو بیمارستان بستریه.  فرداش فهمیدم

 بنده خدا روش نشده بگه شوهرش تو تیمارستانه  نه

 بیمارستان. نگو اون خنده ها مقدمۀ  این روان پریشی

 بوده. بیچاره نتونسته بود، این سکوت مرگبار رو بیش از

 این تحمل کنه.

 

آوار

خواب دیدم رفته بودیم از یک فروشگاه بزرگ که تازه

افتتاح شده بود، حرید کنیم  که یهو آوار عظیمی روی

 سرمون خراب شد ولی همه مون  اون زیر ، تو ی

محوطۀ نسبتا بزرگی زنده مونده بودیم  . نور و هوای

کمی از یه سوراخ کوچک بهمون می رسید . مواد

غذایی و دیگر مایحتاج هم اون زیر پیدا می شد .

ولی هیچکس برای نجات ما نیومد و ما عادت کردیم

 که سالها اون زیر زندگی کنیم . با نگرانی و بهت از

خواب بیدار شدم . شب که مثل بیشتر وقتها خسته

و دلزده از جریان زندگی به خونه برگشتم داشتم

 فکر می کردم انگار اون خواب انعکاس واقعیت های

 زندگی ما بود .

 

خواب بهار و باغ


پرنده ای که بالش را شکسته اند

 و دهانش را بسته اند که نخواند

در قفس زندانی

 و قفس درون یک اتاق نیمه تاریک

 و اتاق  ، سلولی از یک زندان بزرگ

و این زندان در کویر ستمزار


گاهی  می اندیشم

که آن پرنده منم

و شگفت نیست  که چرا هنوز زنده ام

 چون همیشه خواب آزادی می بینم

و خواب بهار و باغ را

و خواب دستی  که 

بر زخم هایم مرهم می نهد

و دهانم را بازمی کند

و قفس را از سلول و زندان 

بیرون می برد

 و در آسمان آبی

 و برفراز سرزمینی سبز 

رهایم می کند

تا با هزاران پرندۀ آزاد شدۀ دیگر

به پرواز درآییم

و سرود خوشبختی بخوانیم

 

تعطیلات کریسمس

 بعد ار ده دوازده سال  این اولین بار بود

که همۀ خانواده جمعشون حمع شده بود

و سر سفره دور هم نشسته بودند .به برکت

تعطیلات کریسمس  و با یه هماهنگی قبلی،

بچه ها همزمان ، از جاهای مختلف دنیا خلوت

خونۀ پدر و مادر رو با سر و صدا و خنده پر کرده

بودن . شهره با شوهر و دختر پنج سالش از

سوئد خودشو رسونده بود . شهرام با زنش و

پدرام دوازده ساله از کانادا  اومده بود. شقایق

هم که چند وقتی می شد از شوهرش جدا شده

بود با دختر هفده سالش از استرالیا اومده بود.

مادر هم چند جور غذای خوشمزه باب میل همه

درست کرده بود و مرتب تعارف و توصیه می کرد

که کی چی بخوره. پدر جان هم از ته دل خوشحال

بود و با هر لقمه ای که می خورد یه نگاه به یکی

از بچه ها و نوه ها می کرد و زیر لب خدا رو برای

سلامتیشون شکر می کرد. یهو انگار چیزی تو

 گلوش گیر کرده باشه، به خانم جان اشاره کرد

 که آب می خواد ، مادر هم با عجله لیوان رو آب

کرد و داد دستش .پدر قدری آب خورد و نفسی

به راحتی کشید . خانم جان گفت : باز غدا رو تند

تند و نجویده قورت دادی .پدر جان جوابی نداد

ولی دستش را روی سینه اش گذاشت و افتاد

تو دامن خانم جان.