گفتم :آفریقائی ها رو می بینی که انگار
هم تو عروسی هم تو عزا میرقصن
گفت :منظور؟
گفتم : تو هم انگار هر بلائی سرت میاد ،
خنده از رو لبات محو نمی شه
گفت : عزیزم ، آواز دهل شنیدن از دور
خوشست.تو دلم نیستی که ببینی خونه .
اینخنده ها هم خیلی وقتا نا خواسته و
ازحرصِ دله . تازه اگر همین خنده های
الکی نباشه، باید دو روزه سرم رو بذارم
زمین و خلاص .
چراغ عمر زری هم داشت خاموش می شد .همین یک ساعت
پیش دکتر پس از معاینه، سری به علامت تاسف تکان داد و
بیرون رفت .پرستار هم تیر خلاص را زد و گفت می خواهید
برایتان یک قرآن بیاورم بالای سرش بخوانید .
قرآن را باز کردم و از اول سورۀ الرحمن شروع کردم زمزمه
کردن .یکی دو آیه بیشتر نخوانده بودم که رفتم تو فکر قدیما .
خونۀ ما تو خیابون نایب السلطنه اوائل کوچۀ دردار بود . با
یه حیاط بزرگ دلواز وچند تا اطاق در اطراف تو طبقۀ بالا و
زیر زمین و انباری ها و آشپزخونه که سه چهار تا پله
می خورد پائین تر از کف حیاط . خونۀ شلوغی بود .
چهار تا دختر و دو تا پسر و آقا بزرگ و مامان بزرگ
وبابا و مامان جمع اهالی اون خونه بودند . من بچۀ ته تغاری
بودم و زری پنج سال از من بزرگتر بود . که اونهم فاصلۀ
سنی نسبتا زبادی با بقیۀ برادر خواهرا داشت . برای همین
هم تو تمام عمر ، ما دو تا انیس و مونس هم دیگه بودیم .
از اون خونه و آدماش الان فقط ما دو تا مونده ایم . زری تو
همون جوونی شوهر کرد و یه پسر دنیا آورد به اسم پرویز که
ده پانزده سال پیش ، بعد از فوت پدرش فتح الله خان ، زنش رو
برداشت و رفت اروپا . منهم بعد از دو تا ازدواج نا موفق چند
سالی هست که پیش زری زندگی می کنم . تا همین چند ماه پیش
زری خوب و سر حال بود و بنا بود که بره پیش پسرش ،المان .
اما سکتۀ ناگهانی پرویز همه چیز رو زیر و رو کرد. زری بعد
از این اتفاق کمر راست نکرد . گرچه زیاد به رو نمیاورد ولی
میدیدم که نور زندگی داره توی چشماش روز بروز کمتر می شه .
گاهی شبا هم صدای گریه شو از پشت در اطاقش می شنیدم.
تو این فکرا بودم که دستی به شونه ام خورد . پرستار بود ،
که داشت ملافۀ سفید رو می کشید روی صورت زری .
نه، داستان ما پایان نداره یا پایان خوشی نداره
چون نه شیشۀ عمر دیو رو تونستیم بشکنیم ،
نه شکم گرگه رو تونستیم پاره کنیم و شنگول و
منگول رو بیرون بیاریم ، نه کلاغه رو تونستیم
به خونه اش برسونیم ، نه ضحاک رو تو تونستیم
تو کوه دماوند به زنجیر بکشیم ،
خلاصه نتونستیم و نتونستیم و نتونستیم . شاید
چون شاید هرکدوم ازما برای خودمون یه پا دیو و
گرگ و ضحاک هستیم . کلاغ آواره و بی خونه
هم نشانۀ سرنوشت غمبار ابدی ماست.
بعد از انتقاد شدید ایران خانم از شوهرش
و تشبیه اون به طاهر دیندار ، طاهر دیندار
با وقاحت به ایران خانم پیغام داده که خفه
شه و گرنه اون و همۀ فامیلاش رو سر به
نیست می کنه . ضمناٌ یه مقام مطلع افشا
کرده که ایران تازه فهمیده اسم واقعی
شوهرش طاهر دینداره. حالا همه بی تابانه
منتظر عکس العمل ایران خانم هستند .
پاسی از شب گذشته بود که آقای افشار بسیار
خسته و دلمرده ،در حالی که هنوز حادثۀ صبح آن
روز را درست هضم نکرده بود از بهشت زهرا به خانه
بازگشت .
حدود یکسال پیش بود که معصومه خانم ،همسر
آقای افشار بعد ار یک بیماری به ظاهر ساده بستری
و زمین گیر شد.در همان اوائل پسرش از اروپا و
دخترش از امریکا بعد از سال ها، برای دیدن مادرشان
به ایران آمدند ولی بیشتر ار دو سه روز تاب نیاوردند
و به بهانۀ کار و زندگی و رسیدگی به بچه ها برگشتند
و حتی تا این اواخر که افشار خبر وخامت حال مادرسان
را با تلفن به آنها می رسانید فرصت دیدار آخر را پیدا
نکردند!!!. بیچاره آقای افشار در این یکسال یک تنه ،
کار پرستاری و رسیدگی به معصومه خانم را برعهده
داشت. هر روز صبح زود با زنگ ساعت شماطه دار
قدیمی بیدار می شد و تا اواخر شب کار خرید و آشپزی
و تدارک و خوراندن سر وقت داروها را انجام می داد.
امروز صبح که افشار طبق معمول با زنگ ساعت
بیدار شد چایی را دم کرد و از سر کوچه یک نان
سنگک خرید و برگشت و با سینی چای و نان و پنیر
و چند تا قرص به سراغ معصومه رفت ........
مراسم تشییع و تدفین خیلی غریبانه بر گزار شد.
تنها دو نفر از بستگان دور معصومه و یکی از دوستان
و همکاران سابق افشارحاضر بودند.
قبر دو طبقه ای که افشار چند ماه قبل خریده بود
آماده بود و کارها به سرعت انجام شد . از بهشت زهرا
چند ساعتی رفت خانۀ دوستش، تا آخر شب که
برگشت خانه .
آن شب نه انگیزه ای برای کوک کردن ساعت شماطه دار
وجود داشت و نه ضرورتی به خوردن قرص قلب احساس
می کرد . رفت روی تخت معصومه دراز کشید و خیلی
زود خوابش برد.