داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پدر ژپتو

پدر ژپتو  که یک کشیش ساده بود و از راه نجاری

زندگی بخور و نمیری داشت. بعد از پیدا کردن یک

 پسر بچۀ یتیم در یک منطقۀ روستایی و شایع کردن

داستان دروغ ساخت مجسمۀ چوبی پینوکیو که جون

گرفته بود. خیلی مورد اقبال مردم ساده لوح شهرشون

قرار گرفت و مرجع حل و فصل امور قرار گرفت و

پس از مدت کوتاهی حاکم خردمند اونجا رو کنار زد

و جای او رو گرفت.

پدر ژپتو گرچه  حاکم  شده بود  اما پنهانی نجاریش رو

داشت  و آن را توسعه داده بود  یعنی عدۀ زیادی از

اراذل و مزدوران  دزد و دروغگو و آدمکش را پنهانی جمع آوری

و  اجیر کرده بود و تند تند مجسمه های چوبی آنها رو

می ساخت و به بازار می فرستاد بعد مدعی می شد آنها هم

مثل پینوکیو معجزه وار زنده شده اند .

یکی از اولین کارهایی که ژپتو  کینه توزانه انجام داد کشتن

نهنگ های دریاهای اطراف بود. بعد  چون از آب و

 سبزه و  ستاره هم متنفر بود  ،دستور داد جنگلها رو

نابود و رودخونه ها رو  خشک و ستاره ها رو کور کنند

 و کویر ها رو توسعه بدهند .

اما پینو کیو که کم کم خودش رو برای جانشینی ژپتو

 آماده می کرد  در پنهان سازمان دهی اوباش پدرش را

بر عهده داشت و لی ظاهرا به کار برج سازی مشغول بود

 البته هرچه هم دروغ می گفت  دماغش دراز نمی شد

اما  وقاحت و درندگی او روز به روز  بیشتر می شد

 معترضین به این اوضاع یا فراری بودند یا در گوشۀ زندان

اسیر. بیشتر مردم شهر خفقان گرفته بودند و دیگه از

دروغ های عجیب و غریبی که  روزی هزار بار می شنیدند

شاخ در نمی اوردند  ،اما برای اینکه دیوونه نشوند

جوک می ساختند و مثل مجانین  می خندیدند .

فرشته مهربون با شیطون هم دست بود  و شده

بودن وزیرای دست راست و دست چپ پدر ژپتو .

روباه مکار خزانه دار کل نظام بود  .

گربه نره  پلنگی  شده بود که  وظیفه اش حفظ

امنیت ژپتو و پینوکیو  بود .

 

سپیده می دمد

 

سپیده می دمد

جنب و جوشی برپا می شود

غلطک ها و جاده صاف کن ها

به راه می افتند

صدای انفجار در کوهستان می پیجد

خفاش ها ، سراسیمه

به تاریک ترین بخش غار پناه می برند

موشهای کور ، شتابان

سوراخ های بیشتری

 در اعماق زمین می کنند

زیر سازی جادۀ ما این بار

باید اساسی باشد

سوراخ های زیر زمین

تا هر عمقی ویران می شوند

و غار ها به تونل های روشن

بدل خواهند شد

در این حوالی دیگر جایی نمی ماند


برای خفاش ها و موش های کور

آگهی

اگهی :

رستوران چار دیواری اختیاری

در فضای بی صفای شب های بی ستاره

مشت مالی و منوی عالی :

کتلت کتک خور

آبگوشت بزن باش

آش پاپوش و یک وجب روغن روش

سالاد هندوانۀ ابو جهل

تو هُرم گرما

همراه با موزیک زنده  و آواز مرغ حق

میّت آباد

گلین خانم که عقب ماشین نشسته بود یک ریز حرف میزد

ولی من تو عالم خودم خاطرات مبهم کودکیم رو از روستای

راحت آباد مرور می کردم . چیز زیادی جز خانۀ آجری زیبایی

د ر میان انبوهی از خانه های کاهگلی  که پدرم  در آن منطقۀ

سرسبز وزیبا و پر از باغ های باصفا ساخته بود، ماشین شورولت

 پت وپهنی که سر بالایی جاده رو با قار و قور زیاد طی می کرد

و نگاه متعجب روستاییان و وحشت قاطرا و الاغا از سر و صدای

 ماشین تو اون  روستای آروم ، یادم نمی آمد.

گلین خانم تنها حلقه وصل من وخاطرات شیرین کودکیم بود. اون

تمام سالهای جوونیش رو تو خونۀ ما به عنوان خدمتکار و آشپز

گذرونده بود . الان هم سالی یکبار بهر صورت که شده خودشو

به ده میرسونه و سری به خاک پدر و مادرش میزنه . با راهنمایی

گلین چند کیلومتری که توی جاده فرعی جلو رفتیم رسیدیم به

یه سربالایی . گلین گفت اون بالا که رسیدیم راحت آباد پیداست .

سر گردنه یه تابلو رنگ و رو رفته نصب شده بود که میشد به  

زحمت روشو خوند : مَیٌت اباد، گفتم گلین خانم اینجا که راحت

آباد نیست . گلین گفت" ننه جون اسم اینجا رو عوض کردن، مگه

اون اسم قشنگ قبلی چه عیبی داشت؟" تو سرازیری که به ده

نزدیک می شدیم، آنچه می دیدم هیچ شباهتی به تصویری که سی

سال قبل از اونجا تو ذهنم بود نداشت . درخت های خشکیدۀ

باغ ها، خونه های اکثرا خراب و لابد غیر مسکونی .ورودی ده یک قطعه

زمین بسیار وسیع که جابجا ازقطعات سنگ و پرچم های قرمز و

سبز مندرس پر بود .گلین گفت" ننه، منو پیاده کن  فاتحه ای برای

پدر و مادرم بخونم . تو هم گشتی بزن و برگرد من همین جا

منتظرت می مونم" . با دلتنگی  به طرف میدان ده روندم و کمی در

اطراف . خونۀ قدیمی پدری  هنوز سرجاش بود ، در وسط قطعه زمینی

برهوت و پرچم سه رنگی در بالای اون و تابلو یک بنیادی، چیزی هم ،

بالای در ورودی آویزون ، شنیده بودم خونه مون مصادره شده . دیگه

اینجا چیز دیدنی نداشت و با افسوس گذشته ،دلم می خواست

هرچه زودتر برگردم .

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود . توی یک شهر قشنگ که ازخرده شیشه های رنگی

ساخته شده بود ، حاکمی حکومت می کرد که ذکرش خدا و دین و ایمان

بود و هفته ای یک روز برای مردم  از دشمن و مقاومت و فرهنگ ناب

شهرشون صحبت می کرد . مردم هم همیشه براش هورا  می کشیدند و

به به و چه چه می کردند. از هر کی هم می پرسیدی همه ابراز رضایت و

خوشبختی می کردند . اون حاکم و اون مردم فقط یک عیب کوچک داشتند

آن هم این بود که بلد نبودند حرف راست بزنند یعنی همه دروغگو بودند .

برای همین هم با عده کمی از اهالی شهر که نمی توانستند دروغ بگویند

دشمن خونی بودند و اونها رو بزرگترین خطر برای خود می دانستند و هیچ

حقی برای آنها برای  یک زندگی برابر با خودشون  قائل نبودند .

اگر بدانید این شهر در یک جزیرۀ کوچک وسط یک اقیانوس نا  آرام قرارداشت

زیاد تعجب نکنید . شگفتی این بود که حاکم و مردمان دروغگوی جزیره  اصلا

از شرایطی که در اطراف جزیره بود احساس خطر نمی کردند  و به ویژه

پس از آنکه گروه راستگویان با ترفند مناسبی بین دروغگویان اختلاف انداختند،

در حالیکه حاکم و درباریان و مردم با سر و صدای زیاد مشغول منازعه بودند،

از بالا آمدن آب در اطراف جزیره کاملا غافل شدند و موقعی به خود آمدند که

امواج سهمگین تمام شهر را ویران  می کرد و   جندی بعد جز خرده شیشه های

 رنگی در کف دریا اثری از شهر دروغ باقی نمانده بو د .