نوشته بود : جوونیم داره تموم میشه و من
هیچی ازش نفهمیدم .من دنبال ازادیم و برای
بدست اوردنش تا اونطرف دنیا می رم . برای
همین هم از این جهنم رفتم . زنده باد سکس
و سیگار برگ و تکیلا . مامان راستی ببخش که
دلارهایی رو که قایم کرده بودی برداشتم .
خدا حافظ . بی امید دیدار .
یادداشتش رو مچاله کردم و زیر لب گفتم پسره
دیوونه. چه دریافت احمقانه ای از ازادی.
دم غروب بود ، خسته و کم حوصله ده دقیقه ای می شد
تو خیابان ولیعصرمنتظر تاکسی بودم .داشتم از کوره در
می رفتم که یه ماشین اسپورت اخرین مدل جلو پام ترمز
کرد و بوق زد . چند قدم عقب رفتم و زیر لب به این خر
مگس معرکه لعنت کردم. ماشین هم عقب اومد و باز بوق
زد. حوصله یک و بدو نداشتم و گرنه حالش رو اساسی
می گرفتم. یهو چشمم افتاد به اتوبوسی که توی خط
ویژه داشت نزدیک می شد. ایستگاه روبرویم بود .شلوغی
اتوبوس رو به جوون خریدم و با عجله دویدم اونطرف
خیابون. یک لحظه احساس کردم چیزی محکم بهم خورد
و دیگه هیچی نفهمیدم.چشم که باز کردم روی تخت
بیمارستان بودم و خواهرم بالای سرم . صدای دکتر رو
شنیدم .داشت دلداریش میداد که خوشبختانه به خیر
گذشته ولی چهل و هشت ساعتی باید تحت نظر باشه .
رویا دستی روی سر باندپیچی شده ام کشید و گفت : میترا
چطوری؟ ناله کنان گفتم سرم خیلی درد می کنه.گفت:
یه موتوری بهت زده و در رفته .حالا خوبه این اقا اونجا
بودن و سریع رسوندنت بیمارستان.
دوماه بعد من پشت ماشین اسپورت اون شبی نشسته
بودم و پرویز کنارم داشت اوازی رو زمزمه می کرد. اتفاقا
مسیرم طوری بود که پیچیدم توی ولیعصر ورسیدم به
محل تصادف . بهش گفتم اون شب می خواستم از دست
تو خلاص شم که تصادف کردم. گفت خیلی متاسفم ،این
تصادف اگر برای تو دردناک و تلخ بود ولی برای من
بزرگترین شانس زندگیم بود . خندیدم و گفتم هرچه بود
انگار همه چی ختم به خیر شده به شرطی که دیگه
برای کسی بوق نزنی.
باور نمی کردم سحر تاریک باشد
راه عبور نور هم باریک باشد
می خواستم خورشید من بالا بیاید
پرواز کبک و چلچله نزدیک باشد
شب را به امید سحر بیدار ماندم
گه شعرمی گفتم، گهی اواز خواندم
شاهنگ *ساعت لنگ لنگان پیش می رفت
خود را به سختی تا سپیده دم کشاندم
ساعت نشان میداد باید روز باشد
پایان این تاریکی جانسوز باشد
اما نمی تابید خورشید امیدی
این روزها خورشید هم مرموز باشد
رفتم پی خورشید ، دیدم خواب مانده
صدها چو من پشت درش بی تاب مانده
بر بستری نرم و خنک از ابرها ، مست
افتاده و در حسرت مهتاب مانده
یک قطرۀ باران به روی او چکاندم
از اشک عشق خویش هم بر او فشاندم
برخیز ای زیبا کنون وقت طلوع است
این گفتم و یک بوسه بر رویش نشاندم
چشمان خود را باز کرد و خنده سر کرد
وز عشق بازی های خود در شب خبر کرد
از حسن روی ماه و پروین شمه ای گفت
آنگاه بر چشم انتظارانش نظر کرد
برخواست از شاباش آن شب سکه ها ریخت
از آسمان بر عاشقان خود طلا ریخت
عالم ز نور عشق و مهرش روشنی یافت
نور امیدی در دل ما و شما ریخت
شاهنگ =عقربه*
ساعتی از نیمه شب گذشته بود اهنگ ملایمی پخش می شد
و من در کنار نور مهتابی چراغ خواب کوچک روی تختم دراز
کشیده ام ولی خوابم نمی برد . فردا یک ملاقات هیجان انگیز
و مهم دارم .بعد از جدایی از پرویز که چند سال از ان می گذرد
امیدوارم با ازدواج با محمود بتوانم سر وسامانی به زندگیم
و اندکی از خوشبختی را مزه مزه کنم . برای خواب، شروع
کردم به شمردن گوسفندانی که از اغل بیرون می ایند .امار
سی چهل گوسفند را گرفته ام که پلک هایم سنگین می شود
اما با صدای ناگهانی و گوشخراش تلفن از جا می پرم .
به محض اینکه گوشی را بر میدارم صدای زمخت و زننده ای
فریاد می زند : زنیکه هرزه پتیاره فاحشه تو باید سنگ سار
بشی ،مثل سگمی کشیمت................ منتظر باش تا بیاییم
سراغت . من که کاملاغافلگیر شده ام در حالی که گوشی در
دستم مانده است یکی دو دقیقه سر جا خشکم زده . وقتی به
خودم می ایم اولین کاری که به ذهنم می رسد پیدا کردن
شماره طرف، از حافظه تلفن است .شماره نا اشناست و
هرچه می گیرم بر نمی دارد . دیگر تا نزدیک صبح داشتم به
این تلفن عجیب فکر می کردم . فردا این قدر پریشان بودم
که ترجیح دادم قرارم با محمود را به بهانه ای کنسل و
موضوع تلفن را پیگیری کنم و نهایتا فهمیدم این تماس از
یک تلفن عمومی صورت گرفته . دو شب بعد حدود چهار
صبح دوباره تلفن و همان فحاشی ها ، و شب بعد که زنگ
نلفن به صدا در امد من اماده بودم و قبل از اینکه طرف
فرصت کند کلامی به زبان بیاورد بد ترین فحش های ممکن
را که نوشته بودم نثار خودش و پدر و مادرش و فک و
فامیلش کردم و گفتم اگر مردی خودت رو معرفی کن تا.....،
طرف که انگار انتظار چنین عکس العملی از من رو نداشت
تلفن رو قطع کرد . هرچند از ان کلمات وقیحانه ای که بر
زبان اورده بودم شرمنده ام ولی خوشحالم که طرف را
سر جایش نشاندم و فعلا چند شبه که راحت می خوابم.
دیروزهم با محمود تاریخ عقد رو مشخص کردیم .
فرزانه جان
انتظار نداشتم به جای موندن پیش من و حال کردن
یک دفعه پاشی قهر کنی بری و منو دمغ بذاری .
تازه تلفن رو هم جواب نمیدی این اُمُّل بازیا چیه در
میاری. خودت خوب میدونی یک موی تو رو به
سیمین و شهرزاد نمی دم . فکر می کردم موافقی
که اونا هم آدمند و یه سهم کوچکی بهشون می رسه.
اما به جان عزیزت همون دیشب بهشون گفتم دیگه
دور و بر من پیداشون نشه . بچه نشو امشب بیا
منتظرتم . برنامه ای برات جور کردم تووووپ
بای بای عزیزکم
رویا