داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستان عشق

 

 

 

 

رفته بودم گل بچینم خار در دستم خلید

خار را یک بوسه دادم خون ز لبهایم چکید

خاک بر خون خنده زد وز آن گلی روئید سرخ

مهربان دستی بیامد و آن گل زیبا بچید

با صدایی گرم و گیرا گفت ای زیبا صنم

من ترا این گل کنم تقدیم با شوق و امید

 من میان درد و شادی یک نظر کردم به او

 خنده  کرد و خنده کردم رنگ عشق آمد پدید

رنگ سرخ عشق بر گلهای آن گلزار ریخت

خارها بشکست و عالم صد گل بی خار دید

خارها آری ،  ز مهر و  بوسۀ ما بشکند

عشق چون آمد جهان دیگری گویی رسید

بودن یا شدن

 

 

اون روز با این که شنبه بود و اول هفته،  اصلا سر حال نبود .

دلشوره داشت و انگار غمی ته دلش رو چنگ می زد.

تو سازمان ، مثل همیشه با همکاراش خوش و بش نمی  کرد

موقع اجرا هم یکی دو بار نزدیک بود بد جوری تپق بزنه که به

خیر گذشت .

 

صبح موقعی که داشت جلو آینه دستی به سر و روش

 می کشید چشمش به سفیدی ته موهای رنگ شده اش افتاد .

یک لحظه انگار جلوی چشمش سفید سقید شد .

یادش اومد که دو سه هفته ای می شد که موهاش رو رنگ

 نکرده بود.به خودش گفت لعنت به این رنگ ، لعنت به آرایشگری

 که بهش نگفته بود موهاش داره سفید می شه .

بعد زیر لب گفت زود نیست ؟ تازه چهل سالو رد کردم . ارثی

 هم که نیست، مادر خدا بیامرزم تا قبل از تصادف و فوت پدرم

موهاش  چندان  سفید نشده بود.

 

بعد از ظهر از همون سازمان تلفن زد به آرایشگاه و برای اول

غروب وقت گرفت که بره موهاشو رنگ کنه و ........

 

از آرایشگاه که برگشت خونه ، باز رفت جلو آینه و  با رضایت لبخندی

 زد . آرایش تازه خیلی بهش می اومد و خوشگلتر از همیشه شده بود .

توی مهمونی که همون شب خونۀ یکی از فامیلا براه بود، شده بود

 گل سر سبد جمع .

آخر شب که به خونه برگشت ، سکوت و آرامش اونجا براش خیلی

دلچسب بود .ولی تنهایی ، تنهایی و تکرار که ترجیع بند شعر شبانۀ

 زندگیش شده بود خواب رو از چشماش می گرفت . رفت ازتو قفسۀ

 کتابا یه کتاب کوچکی رو که تازه خریده بود برداشت و تو رختخواب دراز

 کشید . اسم کتاب بود "بودن یا شدن مسئله اینست" .

رسیده بود به اینجا که " زندگی متعالی در شدن و صیرورت است چون

کل هستی در حرکت و جریان مستمر می باشد ، ولی ، بودن ، یعنی

 دنبال کردن اهداف معینی مثل به دست آوردن شغل و درآمد و خانواده

 و ....و بعد کند شدن حرکت و ایستادن و در جا زدن" ، خوابش گرفت .

داشت فکر می کرد چرا باید از این بودن خودش راضی نباشه و دنبال

 این فلسفه بافی ها باشه ؟ راستی ، این تکرار های تنهایی شبانه از

 بودن نیست ؟ کتاب رو بست و چشم هاشو رو هم گذاشت و به

خودش گفت بقیه فردا شب . شاید قانع شدم که دنبال شدن برم

 اگر کشش اون رو داشته باشم .

 

 

نور امید

باور نمی کردم سحر تاریک باشد

راه عبور نور هم باریک باشد

می خواستم خورشید من بالا بیاید

پرواز کبک و چلچله نزدیک باشد

 

شب را به امید سحر بیدار کردم

آواز خواندم،شعر گفتم،کارکردم  

هرچند  ، ساعت لنگ لنگان پیش می رفت

من دل تپیدن های خود بسیار کردم

 

ساعت نشان میداد باید روز باشد

پایان این تاریکی جانسوز باشد

اما نمی تابید خورشید امیدی

این روزها خورشید هم مرموز باشد

 

رفتم پی خورشید  ، دیدم خواب مانده

صدها چو من پشت درش بی تاب مانده

بر بستری نرم و خنک از ابرها ، مست

افتاده و در حسرت مهتاب مانده

 

یک قطرۀ باران به روی او چکاندم

از اشک  عشق خویش هم بر او فشاندم

برخیز ای زیبا کنون وقت طلوع است

این گفتم و یک بوسه بر رویش نشاندم

 

چشمان خود را باز کرد و خنده سر کرد

وز عشق بازی های خود در شب خبر کرد

از حسن  روی ماه و پروین شمه ای گفت

آنگاه بر چشم انتظارانش نظر کرد

 

برخواست از شاباش آن شب سکه ها ریخت

از آسمان بر عاشقان خود طلا ریخت

عالم ز نور عشق و مهرش  روشنی یافت

نور امیدی در دل ما و شما ریخت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سعادت آباد

سعادت آباد

 

صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ

زن و فرزند سر انجام  اعدام شد .

 

دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی

دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید

 وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش  ،

مادر و خواهر او را با خوراندن سم کشته و خودش هم

سم خورده ولی جان سالم به در برده ، برایش باور

 کردنی نبود.

در تمام مدت محاکمه قاتل ادعای بی گناهی می کرد

ولی تمامی شواهد بر علیه او بود .

در روزهای ملاقات هم هر وقت پسر از پدر دلیل این

کارش را می پرسید ، جواب او چند قطره اشک در

 چشم های بی رمقش بود .

در ایام حبس ، قاتل چند بار سعی کرد خودکشی کند

 که موفق نشد و نجاتش دادند .

پس از قطعی شدن حکم و در آخرین ملاقات ، پدر از

پسرش خواست پس از مرگ او وصیت نامه اش را

از لای قران روی طاقچه بردارد و بخواند . پسر توی

دلش گفت آخه پیرمرد تو که آه نداری با ناله سودا کنی

وصیت کردنت برای چیه ؟

فردا صبح وقتی از خواب پرید که قاتل اعدام شده بود .

یاد وصیت نامه افتاد  . با بی میلی ولی کنجکاوی سراغ

قران  رفت کاغذ رنگ و رفته ای رو لای اون پیدا کرد

که توی اون نوشته بود :

" عباس جان سلام

 تو زمانی این نامه را می خوانی که هیچکدام از ما زنده

نیستیم . خواستیم بدانی به دلیل مشکلات غیر قابل

تحمل زندگی ، ما سه نفر تصمیم گرفتیم به اختیار

خودمون با هم از شر این نکبت سرا خلاص بشیم .

عباس عزیز می خواستیم بدونی بعد از اینکه سال پیش

 برادر بزرگت که نون درآر خونه بود تو شلوغی خیابونا

به تیر غیب گرفتار شد و ما رو تنها گذاشت زهرا دیگه

 نتونست به تحصیل تو دانشگاه ادامه بده و همراه

مامان دنبال خرج خونه رفتن . ولی شاید باور نکنی

بعد از مدت کمی معلوم شد دیگه تو این مملکت همۀ

راه های پیدا کردن یه لقمه نون حلال برای امثال ما بسته

است . راستشو بخوای کار داشت به تن فروشی و.....

می کشید.   بعد از بیست سال کار دو شیفته و از کار افتاده

شدن، این بیمۀ لعنتی اونقدر نمی ده که خرج دوا و دکتر

 بابات در بیاد ، برای همین هم این بیچاره دو سه بار سعی کرد

خودکشی کنه که بار روی دوش ما رو کم بشه ، نذاشتیم.

دیشب هر سه تامون تصمیم گرفتیم خودمون رو با هم

خلاص کنیم و امشب داریم این کارو می کنیم .

امیدواریم از اینکه تو رو توی وانفسای زندگی تنها

گذاشتیم ما رو ببخشی . مواظب خودت باش و بدون

ارزش زندگی کردن  تو این دنیا هر چقدر باشه به اندازۀ

عزتٌ و آبروی انسان نیست.

اگه امکان داشت توی "سعادت آباد" ما سه تا رو  کنار  هم

دفن کنند .

خدا حافظ

پدرت مصطفی

مادرت سلیمه

خواهرت زهرا

 

"

 

 

 

آخرین بهار

اون سال بهار آغاز بسیار سردی داشت ،

 

تو گویی نا خودآگاه ، سرمای وحشتناکی

 

در عمق وجودم نفوذ کرده بود .

 

مدت کوتاهی بعد ، آنچه از آن می  ترسیدم

 

روی داد و "او" رو برای همیشه از دست دادم.

 

بی مقدمه و کاملا ناگهانی و بی خبر مرا رها کرد

 

و رفت که رفت به جایی که هرگز ندونستم کجاست .

 

تلخ ترین بهاری که می شد تصور کرد .بهاری که


یکسره به وحشتناک ترین زمستون ها پیوند خورد .

 

همون موقع بود که تمام گل های باغچۀ امیدم خشک

 

شدند و چیزی برای نگاه کردن  از پنجرۀ زندگی برام

 

باقی نموند . پس پنجره های رو به حیاط رو برای

 

همیشه بستم ، پرده ها رو کشیدم و آینه ها رو شکستم .

 

اومدن بهار رو با طپش بیشتر قلبم حس می کنم و گذر

 

عمر رو با خسته تر شدن روز بروز صِدام و کندتر شدن


لحظه به لحظه تپش های قلبم می سنجم .