داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

در بند


   

 

دختر عزیزم

یادداشت کوچکی را که به زحمت از زندان بیرون فرستاده بودی

به دستم رسید . از مژده سلامتیت خوشحال و از مصائبی که در

آنجا بر تو می رود به قول خودت خواب در چشم ترم می شکند

عزیزم از من راهکاری برای تحمل و مقاومت خواسته بودی

من که از دور دستی بر آتش دارم چه می توانم بگویم .

گر چه ما هم در اینجا خود را در زندانی به غایت مخوف احساس

می کنیم که در اون به زنده بودن به جای زندگانی کردن  رضایت

داده ایم و لی انگار هوای این زنده بودن را هم  ذره ذره از ما

می گیرند و جز مرگ تدریجی و زجر آور ما  چیز دیگری  نمی

خواهند ، چرا  ، نمی دانم . شاید تو در آنجا در سکوت و امکان

 تفکری که برات هست بهتر بتونی پاسخ این سوال رو پیدا کنی .

و اما چیزی که برای تسکین و رضایت تو  و شاید خود بتوانم

بگویم آنست  که تو نه آدم کشته ای و نه دزدی کرده ای و نه

حتی کمترین آزاری به مردمی که آنقدر دوستشان داری رسانده ای .

پس چه چیز باید وجدان پاک و خاطر آسودۀ تو را مکدر کند ؟ هیچ .

 تو زندانی نیستی تو اسیری .چون در جنگ دائمی خیر و شر،

از بد روزگار ، اسیر اشرار گشته ای.  همین شجاعت تو در مبارزه ای

چنین مقدس بسیار کمیاب است .زندان نصیب خیلی از انسان ها می شود

 ولی آفتاب  است که در اسارت تاریکی هم چنان  می درخشد و چنان

 که رسم روزگار است دوران دربند بودن او چندان نخواهد پایید .

 

مادر فدای تو .   

تا کجا ؟

تا کجا می توان فراز گرفت

آسمان را کم از نیاز گرفت

منتهایی برای حرص نداشت

کرسی و عرش ، سقف ِ آز گرفت

سر و سامان ز مردمان بستاند

روی خون سجدۀ نماز گرفت

بی خدا بود و یار شیطان بود

خویش را با خدا تراز گرفت

جاه محمود را فراهم کرد

خلق را جملگی ایاز گرفت

در فریب و ریا سرآمد بود

واقعیت همه مجاز گرفت

باش تا آنکه مهلتی به تو داد

هر چه را داد جمله باز گرفت

 

خاطرات گمشده

در گرگ و میش هوا ، از انتهای بازارچه ، زنی با چادری گلدار

 شتابان و گریان پیش می  آید .

دست دختر بچۀ کوچک خواب آلودی  را در دست دارد

 و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند

 و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد .

 به جلوی امامزاده که می رسد  لختی می ایستد و به

درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته

 می کشد و بغضش می ترکد .دختر بچه هم از ترس

 ونگ می زند. می آید بیرون و توی خیابون می پیچد

سمت شمس العماره  . بچه را بغل می زند و قدم هایش

 را تند می کند .  راه زیادی تا گاراژ اتوبوس ها مانده است .

 ساعتی بعد سوار یک اتوبوس لکنتی می رود سمت

شهرستان پیش مادرش. دختر بچه یک نان شیرمال گرم را

سق می زند و بی خبر از همه چیز در آغوش مادر آرام

 گرفته و چرت می زند .


خاطرات مبهمی  خانم دکتر را به سمت امامزاده می کشاند.

از بازارچه که مادرش در کودکی برایش تعریف کرده بود

اثری باقی نمانده بود. در گوشه ای از صحن امامزاده

  سنگ گور رنگ و رو رفته ای را که دنبالش بود پیدا کرد  .

با دستمال کاغذی گرد و خاک روی سنگ را پاک کرد . 

تاریخ درگذشت پدرش مال حدود پانزده سال پیش است .

شاید او آخرین دیدار کنندۀ پدر  در این جا باشد .

صحن امامزاده را باز سازی می کنند و گورها ی

قدیمی را محو . رغبتی به زیارت امامزاده ندارد .

اگر مادر بیمارش همراهش بود شاید .

اتومبیلی در بست گرفت و آدرس ترمینال آرژانتین را داد .

گاراژ شمس العماره که دیگر به تاریخ سپرده شده بود .

 

 

رویا

از بند عقل خویش وا گشتم

در باغ رویاها رها گشتم

در جستجوی بهترین فردا

از حال امروزم جدا گشتم

دنبال مرد آرزوهایم

از ابتدا تا انتها گشتم

با این خیالاتی که من دارم

در نیستان و نا کجا گشتم

پیدا نکردم هیچکس را من

اصلا پشیمانم چرا گشتم

برگشتم و در شهر تاریکی

دنبال مردی بی عصا گشتم

در جستجوی عشق معمولی

یک مرد خوب و بی ریا گشتم

افسوس این هم نا میسر بود

در راه این رویا فنا گشتم

 

حسرت ناگزیر


 


 

وارد که شد گفت خانم محسنی که آقای هرمزی از آژانس ....

معرفی کرده بود  بیاد خونه رو ببینه ، چون با من که همون جا

 کار می کنم آشنا بود گفت اول من بیام بازدید کنم اگر

پسندیدم  خبرش کنم ، شما هم لطفاُ به آقای هرمزی نگید

 من اومدم. بعد حین بازدید از ملک ، نمیدونم چی تو قیافۀ

 من دید که گفت خانم شما رو به خدا به خودتون و همسرتون

 فشار نیارید و قدر سلامتی خودتون رو بدونید . گفتم چطور

 مگه ؟ با حسرت  گفت" من تا سه سال پیش زندگی و

خانوادۀ خوشبختی داشتم . شوهری خوش تیپ و مهربون

و سالم و ورزشکار که صاحب جند تا ملک و فروشگاه توی

این شهر بود . اما در یک شب ،  بله در یک شب  ، همه چیز از

 دستم رفت . اون شبی که معلوم شد همسرم ورشکست شده

و تمام ثروتش رو از دست داده  ، من  احمق به جای دلداری به

مرد بیچاره ، شروع کردم به آخ و واخ و سرکوفت زدن بهش

بیچاره رفت توی اطاق و گوشه ای چمباتمه زد . موقع شام

هر چی صداش کردم نیومد سر میز . رفتم سراغش

دیدم ولو شده رو زمین . بله اون بلائی که فکرش رو نمی کردم

به سرم اومده و  ستون اون خانوادۀ خوشبخت فرو ریخته بود ."

 

فردای اون روز بعد از معرفی و بازدید  دو سه تا مشتری

تلفن زد  و قیمتی داد که بلافاصله رد کردم . یکدستی زد که

 بیشتر از این نمی خرند . گفتم باشه چوب حراج که نزدیم

 به ملکمون . گفت می دونید که رقابت یه خانم با همکاران

 مردش تو آژانس چقدر سخته پس اگر خواستید با قیمت

پیشنهادی من معامله کنید ، خودتون میدونید  که بالاخره

 من یه زنم و با اون شرایطی که براتون گفتم .

بهش قول دادم که درشرایط مساوی حتما اولویت با

 مشتری های اون باشه .