-
خدا حافظ کویر
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 02:13
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 خدا حافظ کویر اون روز برای اولین بار طی سال های متمادی صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره . کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را نوازش می داد ....
-
من لیلی تو مجنون
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 01:32
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 ای سوار عاشق جمازه ران بس کن این دیوانگی ، ما را مخوان لیلی تو دل به تو نسپرده است او دل از بسیار چون تو برده است لطف او در حق تو باشد همین تا زند او کاسه ات را بر زمین * تو گمان کردی که این از میل اوست قصۀ ما قصۀ سنگ و سبوست این اشارت را تو وارون دیده ای گوئی از...
-
مونولوگ روزه
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 05:23
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 آخه مرد میخوام ببینم این چه جور روزه ایست که تو می گیری . تو که به قول خودت از ده سالگی روزه گرفتن رو شروع کردی و خوشحالی که یک روز هم روزه ات رو نخوردی پس چرا ؟ پس چرا هر روز زبان دروغگوت درازتر ، چشم حریصت بازتر ، پای خلاف رو ات قوی تر، دست متجاوزت درازتر شکم...
-
عشق
شنبه 31 تیرماه سال 1391 12:38
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 عشق یعنی نا کجا آباد ما عشق یعنی درد بی فریاد ما عشق یعنی آرزو های محال عشق یعنی سوختن بی قیل و قال عشق یعنی توی قاب پنجره هیچ چیزی نیست جز یک خاطره عشق یعنی شمع بودن ، سوختن لب به روی شکوه هامان دوختن عشق یعنی...
-
اعتراف
جمعه 30 تیرماه سال 1391 16:44
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 - مدتیه که رفتارت خیلی تغییر کرده - راستش باید یه اعترافی بکنم - حدس می زنم چیه ولی خوب بگو - عشق من و شوق ازدواج با تو فقط یک هوس بود . - و حالا دیگه هوست فرو کش کرده - بگی نگی همین طوره . مخصوصا که وقتی تو رو بدون اون آرایش غلیظ و گول زننده می بینم تحملت برام...
-
باز نکردید
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 14:09
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 صد بار در خانه زدم باز نکردید یک بار به فریاد من آواز نکردید هر چند که گفتید که در خانه نبودیم بودید ولی جرأت ابراز نکردید گفتید صبوری ننمودیم به فرجام فرجام کجا بود چو آغاز نکردید گفتید که ما فرصت تفصیل نداریم اما به خدا گوش به ایجاز نکردید گفتید که ما سنگ صبوریم...
-
رویای تلخ و شیرین
شنبه 24 تیرماه سال 1391 22:03
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 خواهرش می گفت در این لباس عین فرشته ها شده ای . در لباس بسیار زیبای عروسی بدون نگرانی از فلج پای راست و در حالی که با آن کفش های پاشنه بلند بسیار شیک به راحتی و بدون هیچ مشکلی قدم بر می داشت دست در دست داماد...
-
عشق زمینی
شنبه 24 تیرماه سال 1391 10:58
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 من عاشقت هستم ولی عشقم زمینی است هر چند این هم خود به خود چیز کمی نیست گفتی که بر این زخم های زندگانی این حرف های عاشقانه مرهمی نیست دانی که تنهائی خودش زخم بزرگی است این زخم را هم ، مرهمی چون همدمی نیست همدم...
-
حاج آقا
جمعه 23 تیرماه سال 1391 13:40
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 - کار خلاف قانونی که نکرده بودم ، آقای قاضی . از دادگاه برای ازدواج مجدد مجوز داشتم . - چطور بدون...
-
یک گناه
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 14:02
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 ساقه ای بودم تُرد بوی گل می دادم گل من غنچه هنوز ساقه ای بودم نرم و به دنبال کسی می گشتم که بدو تکیه کنم پیش من سبز شدی می نمودی ستوار و به من گفتی مرد تو منم تکیه کن محکم بر ساقۀ من باز اگر می ترسی پس در آغوشم...
-
بخشش
سهشنبه 20 تیرماه سال 1391 21:41
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 از ده سال پیش که به خاطر بیماری و فوت مادرم به ایران برگشتم ، دیگر فکر سفر به وطن رو نکرده بودم. این بار هم خبر بیماری شدید خواهرم نازنین داشت منو به اون سمت می کشید . بیشتر زمانِ طولانی سفر رو به مرور خاطرات زندگی در ایرانی گذروندم که یک زمانی برای من بسیار عزیز...
-
شب نشینی
جمعه 16 تیرماه سال 1391 15:20
در درازنای سال ها ما را چنان خو داده اند به "شب نشینی" که خورشید را فراموش کرده ایم و مهتاب را نمی فهمیم قاضی شهر را دست بوسیم و داروغه را ثناگو به حقارت شمع دلخوشیم و پروانۀ زندگی را هر بامداد از نانوایی محله می گیریم می دانیم می دانیم می دانیم که این رسمی است غریب در شهری که کوچه های آشنایش بوی غربت و...
-
در بند
جمعه 16 تیرماه سال 1391 01:23
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false...
-
تا کجا ؟
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 10:40
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 تا کجا می توان فراز گرفت آسمان را کم از نیاز گرفت منتهایی برای حرص نداشت کرسی و عرش ، سقف ِ آز گرفت سر و سامان ز مردمان بستاند روی خون سجدۀ نماز گرفت بی خدا بود و یار شیطان بود خویش را با خدا تراز گرفت جاه محمود را فراهم کرد خلق را جملگی ایاز گرفت در فریب و ریا...
-
خاطرات گمشده
جمعه 9 تیرماه سال 1391 19:11
در گرگ و میش هوا ، از انتهای بازارچه ، زنی با چادری گلدار شتابان و گریان پیش می آید . دست دختر بچۀ کوچک خواب آلودی را در دست دارد و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد . به جلوی امامزاده که می رسد لختی می ایستد و به درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته می کشد...
-
رویا
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 19:43
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 از بند عقل خویش وا گشتم در باغ رویاها رها گشتم در جستجوی بهترین فردا از حال امروزم جدا گشتم دنبال مرد آرزوهایم از ابتدا تا انتها گشتم با این خیالاتی که من دارم در نیستان و نا کجا گشتم پیدا نکردم هیچکس را من اصلا پشیمانم چرا گشتم برگشتم و در شهر تاریکی دنبال مردی بی...
-
حسرت ناگزیر
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 22:08
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 وارد که شد گفت خانم محسنی که آقای هرمزی از آژانس .... معرفی کرده بود بیاد خونه رو ببینه ، چون با من که همون جا کار می کنم آشنا بود گفت اول من بیام بازدید کنم اگر پسندیدم خبرش کنم ، شما هم لطفاُ به آقای هرمزی...
-
داستان عشق
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 21:54
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 رفته بودم گل بچینم خار در دستم خلید خار را یک بوسه دادم خون ز لبهایم چکید خاک بر خون خنده زد وز آن گلی روئید سرخ مهربان دستی بیامد و آن گل زیبا بچید با صدایی گرم و گیرا گفت ای زیبا صنم من ترا این گل کنم تقدیم با...
-
بودن یا شدن
شنبه 3 تیرماه سال 1391 20:22
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 اون روز با این که شنبه بود و اول هفته، اصلا سر حال نبود . دلشوره داشت و انگار غمی ته دلش رو چنگ می زد. تو سازمان ، مثل همیشه با همکاراش خوش و بش نمی کرد موقع اجرا هم یکی دو بار نزدیک بود بد جوری تپق بزنه که به...
-
نور امید
جمعه 2 تیرماه سال 1391 13:10
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 باور نمی کردم سحر تاریک باشد راه عبور نور هم باریک باشد می خواستم خورشید من بالا بیاید پرواز کبک و چلچله نزدیک باشد شب را به امید سحر بیدار کردم آواز خواندم،شعر گفتم،کارکردم هرچند ، ساعت لنگ لنگان پیش می رفت من دل تپیدن های خود بسیار کردم ساعت نشان میداد باید روز...
-
سعادت آباد
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 21:54
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 سعادت آباد صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ زن و فرزند سر انجام اعدام شد . دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر...
-
آخرین بهار
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 23:18
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 اون سال بهار آغاز بسیار سردی داشت ، تو گویی نا خودآگاه ، سرمای وحشتناکی در عمق وجودم نفوذ کرده بود . مدت کوتاهی بعد ، آنچه از آن می ترسیدم روی داد و...
-
جدایی نا گزیر
دوشنبه 29 خردادماه سال 1391 11:09
بغض گلوی هر دوی ما رو گرفته و چشمامون اشک آلود بود. ناراحتی ها و دلخواسته هاشو بریده بریده و هق هق کنان می گفت: چرا این قدر دور ، چرا تهران... دلم خوش بود تو یکی نزدیک من باشی ... پسرا رو که خیلی دیر به دیر می بینم.. خواهرت هم که رفت خارج و .... تا بیاد نفس تازه کنه و ادامه بده می پرم وسط حرفش و می گم : مادر ، مگه تو...
-
تنهایی
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 22:34
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 من به تنهایی خود آگاهم و به دنبال کسی می گردم که ته قلب مرا می بیند من گلی هستم در باغچۀ شهر شما که کسی عطر مرا درک نکرد و مرا مثل گلی بو نکشید همه از شاخه مرا می خواهند چیدن و دیدن و لذت بردن و کمی بعد رهایش...
-
کافی شاپ
سهشنبه 23 خردادماه سال 1391 23:24
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 به بهانۀ جمع کردن فنجان ها و گرفتن سفارش جدید به میز نزدیک شدم و در حین کار پرسیدم : راستی دو سه هفته است که از سیما خانم خبری نیست یکی از خانم ها گفت : ایشون از کارش استعفا داده و رفته خارج . دوباره پرسیدم : با...
-
چشمک بزن ستاره
جمعه 19 خردادماه سال 1391 10:10
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 به آسمان تاریک نگاه کردم و فریاد زدم چشمک بزن ستاره دلم گرفته از زیر چشم بندش قطره اشکی بر گونه اش چکید و ناله کرد : نمی توانم می بینی که من سحرگاه تیر باران خواهم شد سلامم را به مامان خورشید برسان
-
بریس
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 23:03
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 صدای جیغ خواننده پاپ از قسمت مردونه شنیده می شد طبق معمول قسمت زنونه ، نمایشگاه مد و زیبایی بود این مراسم عروسی هم تا اینجا تفاوتی با بقیه نداشت تا وقتی عروس و داماد وارد شدند . عروس زیبا و خوش قد و بالائی و دامادی خوش تیپ که.... که ... اندکی می لنگید و به سختی پا...
-
پیام مادر
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 00:42
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 آن شب که از پیش شما رفتم با واژه های بی صدا رفتم از خاکدان تیره دل کندم تا آسمان پیش خدا رفتم هر چند دلتنگ شما بودم اما نمیدانم چرا رفتم فرصت نشد یک بوسۀ گرمی بستانم از روی شما رفتم آن خانه را و خاطراتش را آخر چرا کردم رها ، رفتم ؟ اینجا اگر چه باغ و بستان است آن...
-
آدمک های چوبی
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 01:27
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 صبح وقتی از در بیرون می رفت دید ماموران اورژانس از درِ آپارتمان روبرو "دکتر" را روی برانکارد به بیمارستان می برند . همسایۀ سالخورده اش از سه سال پیش پس از فوت همسرش تنها زندگی می کرد . پسرانش هم از سال...
-
کجایند داستانک های چوبی ؟
جمعه 12 خردادماه سال 1391 18:06
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 وقتی کوتوله هائی که دستشان هرگز به آسمان نمی رسد تیر و کمان برمی دارند و چشم ستاره ها را نشانه می گیرند فرشته های رویائی چراغ های آسمان را خاموش می کنند تا عاشقان روشنائی تکلیف خود را با کوتوله ها روشن کنند