-
میانجی
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 19:35
وقتی آقای مهندس میانجی مدیریت کارخانۀ ورشکستۀ ناریا پارس را بر عهده گرفت دوستانش به موفقیت او بسیار بدبین بودند و دشمنانش هم که بیشتر همان گروه مدیریت قبلی کارخانه بودند سکوت معنی دار و شاید بغض الودی کرده بودند که آدم را می ترسانید. هنوز یکی دوماه از شروع به کار میانجی نمی گذشت که اثرات مثبت مدیریت او آشکار شد. با...
-
دلواپسی علی
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 22:40
امروز علی رو دیدم خیلی گرفته بود . گفتم خدا بد نده علی چی شده؟ گفت: خیلی دلواپسم .گفتم: برای چی ؟ گفت : ممکنه زندگی و کارم رو از دست بدم گفتم : چطور ممکنه ؟ تو رئیس و سهامدار اصلی شرکت هستی . کی میتونه تو رو برکنار کنه . گفت: شرکت های رقیب دارند با بقیه سهامدارا مذاکره می کنند که اگر تغییر عمده ای تو مدیریت شرکت بدن ،...
-
تاوان دل بستن به یک رویا
پنجشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1393 20:46
از دفتر که اومدم بیرون هنوز پر از غیظ و نفرت بودم.سرراه رفتم یه رستوران خیلی گرون قیمت و دق دلم رو با سفارش یک غذای مفصل و مخلفاتش ، سر کیف پولم و شکمم خالی کردم . بعد اومدم خونۀ خواهرم که پیش از عید دسته جمعی مهاجرت کردن به کانادا و خونه رو برای فروش سپرده اند به من .با بی حوصلگی خودم رو انداختم رو مبل و تلویزیون رو...
-
نفس ماهی سرخ نمی آید بالا
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1393 14:24
توی این حوض پر از لای و لجن نفس ماهی سرخ نمی آید بالا تک درخت پیر در کنج حیاط که هنوز یاد آن دورۀ خوش توی ذهنش باقی است کمرش خم شده از غصۀ ما ایستاده است تلمبۀ دستی همچنان توی حیاط رنگ و رو رفته و بیکار اما چاه هم آب ندارد، خشک است بوی گند لجن حوض در آن خانۀ زیبای قدیمی که کنون ویران است همه جا پر شده است آب حوضی تو...
-
کتابخانۀ پروین
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 16:37
هنوز چهلم پروین خانم نشده بود که اهالی محل دیدند آقای تقوی یه کاغذ پشت ویترین مغازه چسبونده که " این مغازه واگذار می شود" . دو سه روز بعد تو محله پیچید که میخواد خونه رو هم بفروشه . پیش بنگاهی محل در دل کرده بود که نمی تونه جای خالی پروین رو تو اون خونه تحمل کنه . در مراسم چله معلوم شد آقای تقوی پیش زنش یه...
-
رحیم
پنجشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1393 09:47
این چند روز آخر ، به اصرار خودش از بیمارستان آوردمش خونه . می گفت می خوام توی اون بهشتی که تو برام ساختی آخرین نفسام رو بکشم. پریشب دیر وقت بود اما خوابم نمی برد . رفتم بالای سرش دیدم اونم بیداره . گفت بیا بشین باهات حرف دارم . :چه زود گذشت نه؟ یادته وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم جوابت چی بود؟ . :گفتم من میخوام بهشتمو...
-
آرزو ، امید و انتظار
سهشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1393 16:30
دریای زندگی ، گرچه طوفانی است اما قایق کوچک آرزو و بادی موافق از امید برای سفرم کافیست به جزیره خوشبختی . در انتظارم باش آتشی روشن کن در دل خویش با شعله های آبی به رنگ امواج از عشق آسمانی کلبۀ چوبی را گرم نگهدار آغوشت را هم. چشم انتظار باش در افق . خواهم آمد در یک غروب سرخ یا در یک طلوع سپید
-
پارتنر
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1393 14:20
روز پایانی سال بود که مادر را در بهشت زهرا بدرقه می کردند .همین دیروز بود که شاد و سلامت و با شوق و ذوق رفته بود فرودگاه به استقبال پسرش پرویز که بعد از پانزده سال قراربود به همراه همسرش به ایران بیاید و تعطیلات نوروز را با او بگذراند . در فرودگاه دل تو دل مامان و خواهرا نبود . چند تا از فامیل های دور و نزدیک هم اومده...
-
چگونه بخندم؟
جمعه 29 فروردینماه سال 1393 03:05
یک محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه یک فریب خوردۀ شیطان در لباس خدا یک روح سرگردان در خرابه های تن یک عاشق صادق در شهر دزدان عشق یک گنگ که می خواهد حقایق را فریاد کند یک پیر می فروش که درِ میکده اش پلمب است یک افلیج که می خواهد به عیادت همۀ شما بیاید یک دست که می خواهد دست هزار افتاده را بگیرد حقیقتی که هر روز در پای...
-
تقدیر فاطمه
یکشنبه 17 فروردینماه سال 1393 23:22
غروب بود وفاطمه دوارده ساله شاد و سرخوش از سیزده پر خاطره ای که اون روز در اطراف امامراده گذرونده بود ، روی صندلی جلوی مینی بوس سفید رنگ پدرش نشسته بود ، مثل همیشه شیطون و بی قرار .اونقدر ورجه وورجه کرد که صدای مهربون بابا بلند شد که فاطمه جان یا اروم بشین سر جات یا برو عقب پیش مادرت . در همین موقع به خروجی جاده به...
-
در انتظار معجزه
شنبه 24 اسفندماه سال 1392 15:51
گفت رویا جان دعام کن ، می خواستم بزنم زیر گریه، خودم رو کنترل کردم . پیشونیش رو بوسیدم و از اطاق اومدم بیرون . دم در موقع خداخافظی ، وقتی شوهر فریده گفت دکترا گفتن کاری از دست ما برنمیاد ، بغضم ترکید . همین دو ماه پیش بود که چهلمین سال ازدواجشون رو جشن گرفته بودن. چهل سال زندگی عاشقانه برای این دوتا که با شور و امید...
-
پایان خوش
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1392 00:18
اون روز بعد از ظهر همۀ همکاران بخش، توی اطاق ما برای مراسم خداحافظی با خانم سلیمی جمع شده بودند . خانم سلیمی بازنشسته شده بود و قرار بود از هفتۀ اینده یک همکار جدید جانشین او بشود .هدیه ای برای او خریده بودیم و می خواستم از طرف همۀ دوستان به او تقدیم کنم که در باز شد و آقای رئیس وارد اطاق شد و پشت سرش جوانی سی و یکی...
-
داستان زندگی به روایت کلاغ
جمعه 2 اسفندماه سال 1392 19:44
از تشنگی گفتم از کویر از سراب از عشق از تنهایی از درد از سکوت از تمنا بارانی نیامد و فریاد رسی یا همدمی و رفیق راهی آیینه ها ی توهّم یکایک شکست و بسا آرزو که خاک شد و اینک، پایان راه و آخر داستان به روایت کلاغ که خودش هم به خانه نرسید
-
بسیار دیر، ولی ...
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1392 21:59
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو برداشتم و تا ته سر کشیدم . در همون حال که تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید...
-
داستان شب آدینه
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1392 15:38
شب جمعه بود و بعد از یک هفته کار سنگین می خواستم تا لنگ ظهر فردا بخوابم . ........................... موبایلم که یادم رفته بود خاموشش کنم پشت سر هم زنگ می زد . گیج و خواب آلود جواب دادم که : الو بفرمایید . از آنطرف صدای وحشت زده زنی آمد که: آقای دکتر به دادم برسید بجه ام داره می میره . خیلی جدی گفتم خانم اشتباه گرفتید...
-
کاش
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1392 18:37
خسته و دلزده به خانه آمده ام، خانه ای که امشب ،تنهایی خود را در آن، بیش از هر وقت دیگری احساس می کنم . امروز مجبور شدم با بیست سال سابقه در خواست بازنشستگی کنم ، چون مرا به عمد و تدریجا طوری به حاشیه رانده بودند که دیگر تحمل این تحقیر برایم غیر ممکن شده بود . شغلی که برای من هم عشق بود ، هم شوق و هم امید به آینده ....
-
یک اتفاق ساده
جمعه 27 دیماه سال 1392 00:14
شب جمعه بود و من باز هم بیهوده منتظر تلفن پرویز از کانادا بودم .نزدیک دو ماه از آخرین تلفن پسرم به مادر تنها و امیدوارش قطع شده بود و هیچ خبری ازش نبود . اخرین تماسش از ترکیه بود که خبر داد داره می ره کانادا و بزودی از اونجا تلفن می زنه . دیر وقت بود و باز صدای گوشخراش اهنگ های تند وتیز مستاجر طبقۀ بالا آزارم می داد...
-
از شما انتظار نداشتم حاج آقا
دوشنبه 23 دیماه سال 1392 23:16
صبح که از در اومدم بیرون یه خانم غریبه ولی با تیپی کاملا آشنا !!! از خانۀ آقای روزبهانی اومد بیرون و در را پشت سرش بست . اول خواستم اهمیتی ندهم ولی بلافاصله یادم افتاد که آقای روزبهانی و پری خانم زنش ، به همراه پسر کوچکشان پریروز برای چند روز رفته اند شمال و اتفاقا پری خانم موقع رفتن به من سفارش کرده که مواظب خونه...
-
مبارک بادتان ای پسران قابیل
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 19:36
مبارک بادتان ای پسران قابیل نهال وسوسه ای که حوا جاودانه در ذهن آدم کاشت تا تلخی زندگی را بزداید از کام شما . به میهمانی ما دختران حوا خوش آمدید ، عالی جنابان خوشه ای از گندم دانایی و سبدی پر از سیب خواهش در این ضیافتِ مستدام ارمغان شما باد
-
کمی بیش از یک داستانک
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 22:58
طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا . حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و قرارشد...
-
هادی
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1392 21:21
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان برای خرید رفته بودم شهرک غرب . دم غروب که خسته و تشنه می خواستم برگردم خونه . به فکرم رسید یه سری به داداشم که چند هفته ای می شد اونو ندیده بودم بزنم. خونه اش نزدیک بود ولی ترجیح دادم یه زنگ بزنم بعد برم . گوشی رو الهه زن داداشم ور داشت وباشوقی که اون موقع نفهمیدم برای چی بود گفت...
-
آه ای بخت سیاه من
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 02:03
آه ای موجود زشت و منحوس، تو که هستی، که از کودکی همچون سایه ای سیاه و سنگین و ساکت ، همیشه در پی من روان بوده ای و هر از گاهی ،در تمام مراحل زندگی، همچون آینۀ دق و پیام آور مصیبت پیش رویم ایستاده ای چه می شود که دمی مرا تنها بگذاری تا در میان این همه رنگ و زیبایی که در جهان، پیرامون مرا فرا گرفته است اندکی بیاسایم ....
-
آقای مهندس
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 17:09
در مدت سه چهار سالی که ساکن این مجتمع شده بودم چند بار به طور اتفاقی او را در اسانسور دیده بودم . مرذ میانسالی بود با قیافه خیلی جدی و شاید اخمو که به خاطر لباس نیمدار و سر و وضع کم و بیش ژولیده اش بیشتر به نظافتچی یا مستخدم یکی از آپارتمانهای طبقات بالا شباهت داشت . همین اواخر وقتی دیدم سرایدار ساختمان با احترام او...
-
رنگ آسمون
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 22:31
یادش به خیر چه دوران خوبی بود وقتی دبیرستان می رفتم ، روز های پر از شادی و امید و سر خوشی . در یکی از همون روزها بود که معلم با حال ما موضوع انشاء جلسۀ بعد رو رنگ آسمون تعیین کرد .هفته بعد همۀ ا ونهایی که اومدند و انشاء خودشون رو خوندن تقریبا یه چیز نوشته بودن . همشون کم وزیاد دربارۀ رنگ آبی آسمون و زیبایی اون داد سخن...
-
مش قربون
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1392 14:13
این مش قربون که مناسفانه افتخار همسری منو داره ، همونطور که از اسمش بر میاد خیلی اهل قربونیه . اولا که قربون شما ورد زبونشه .ثانیا در این سالهای درازی که باهاش زندگی می کنم دیدم که خیلی چیزارو خیلی ارزون و راحت قربونی کرده ، از جمله عشقشو به من،دینشو و ایمانشو، زندگی خانوادگیشو ، عزت نفسشو ، سلامتی خودشو و ماهارو ....
-
بلند بگو لا اله الا الله
شنبه 20 مهرماه سال 1392 19:56
به عزت و شرف لا اله الا الله بلند بگو لا اله الا الله ای وای من کجا هستم الان باید طبق قرار تو بیمارستان باشم پس چرا دارن تختم رو حرکت می دن چرا ملافه کشیدن رو صورتم بذار ببینم ، نه انگار اینجا یه خبرایی هست کی مرده که این جمعیت دارن گریه می کنن و دنبال جنازه میان من ، یعنی من به این آسونی مرذم مگه جلال نگفت این فقط...
-
شیشه ای های یک زن
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 21:29
پل شیشه ای : روی پل شیشه ای ارتباط با من اهسته قدم بردارید .این پل طولانی است و عبور از آن حوصله و ظرافت می خواهد اگر این پل ترک بردارد ، من خود در آن سوی پل ، آن را با سنگینی بار سرخوردگی می شکنم و شما به رودخانۀ ابدیت هجران سقوط خواهید کرد . قلب شیشه ای: روی قلب شیشه ای من ممکنست غبار کدورت بنشیند این غبار جز با...
-
محکوم عشق
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 11:18
دیده ام سرخ و سرم منگ و دلم بارانی است گوشه ای تنگ که احساس در آن زندانی است چشم ِ گریان ، دل ِ خون ،ناله ز تنهائی خویش برق امید اگر می جهد آنهم آنیست در ِ بی قفل وکلیدی که چنان دیوار است چار دیوار که نا خواسته و پنهانی است روزن کوچک و یک رشتۀ باریک ز نور رشتۀ وصل تو با خاطره ای انسانی است ای بسوزد پدر عشق که محکومم...
-
معجزۀ عشق
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 17:10
دیروز جمعه را طبق معمول با خرید هفتگی و رفت و روب و پخت و پز شروع کردم و ادامه دادم تا بعد از ظهر . چون برنامه خاصی مثل دید و بازدید و گردش و پارک و سینما هم نداشتم ،دلتنگی عصرای جمعه یواش یواش آمد سراغم و دم غروب بود که به اوج رسید . بی اختیار از غصۀ تنهایی پناه بردم به گذشته ، یه فیلم کوتاه از خدابیامرز مادرم داشتم...
-
وصلۀ ناجور
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 22:07
تکلیف من به عنوان یک وصلۀ ناجور توی خانواده و جامعه انگار از همون زمان تولدم روشن بود. اون طور که خاله ام بعدها برام تعریف کرد بعد از سال ها انتظار برای بچه دار شدن حالا خدا به دختر سبزۀ لاغر زشت با چشمای ریز و دهن گشاد بی قواره رو دست بابای سنتی من گذاشته بود. لقمه ای که با صد من عسل هم نمیشد اونو خورد . بیچاره مادرم...