-
در انتظار معجزه
شنبه 24 اسفندماه سال 1392 15:51
گفت رویا جان دعام کن ، می خواستم بزنم زیر گریه، خودم رو کنترل کردم . پیشونیش رو بوسیدم و از اطاق اومدم بیرون . دم در موقع خداخافظی ، وقتی شوهر فریده گفت دکترا گفتن کاری از دست ما برنمیاد ، بغضم ترکید . همین دو ماه پیش بود که چهلمین سال ازدواجشون رو جشن گرفته بودن. چهل سال زندگی عاشقانه برای این دوتا که با شور و امید...
-
پایان خوش
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1392 00:18
اون روز بعد از ظهر همۀ همکاران بخش، توی اطاق ما برای مراسم خداحافظی با خانم سلیمی جمع شده بودند . خانم سلیمی بازنشسته شده بود و قرار بود از هفتۀ اینده یک همکار جدید جانشین او بشود .هدیه ای برای او خریده بودیم و می خواستم از طرف همۀ دوستان به او تقدیم کنم که در باز شد و آقای رئیس وارد اطاق شد و پشت سرش جوانی سی و یکی...
-
داستان زندگی به روایت کلاغ
جمعه 2 اسفندماه سال 1392 19:44
از تشنگی گفتم از کویر از سراب از عشق از تنهایی از درد از سکوت از تمنا بارانی نیامد و فریاد رسی یا همدمی و رفیق راهی آیینه ها ی توهّم یکایک شکست و بسا آرزو که خاک شد و اینک، پایان راه و آخر داستان به روایت کلاغ که خودش هم به خانه نرسید
-
بسیار دیر، ولی ...
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1392 21:59
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو برداشتم و تا ته سر کشیدم . در همون حال که تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید...
-
داستان شب آدینه
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1392 15:38
شب جمعه بود و بعد از یک هفته کار سنگین می خواستم تا لنگ ظهر فردا بخوابم . ........................... موبایلم که یادم رفته بود خاموشش کنم پشت سر هم زنگ می زد . گیج و خواب آلود جواب دادم که : الو بفرمایید . از آنطرف صدای وحشت زده زنی آمد که: آقای دکتر به دادم برسید بجه ام داره می میره . خیلی جدی گفتم خانم اشتباه گرفتید...
-
کاش
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1392 18:37
خسته و دلزده به خانه آمده ام، خانه ای که امشب ،تنهایی خود را در آن، بیش از هر وقت دیگری احساس می کنم . امروز مجبور شدم با بیست سال سابقه در خواست بازنشستگی کنم ، چون مرا به عمد و تدریجا طوری به حاشیه رانده بودند که دیگر تحمل این تحقیر برایم غیر ممکن شده بود . شغلی که برای من هم عشق بود ، هم شوق و هم امید به آینده ....
-
یک اتفاق ساده
جمعه 27 دیماه سال 1392 00:14
شب جمعه بود و من باز هم بیهوده منتظر تلفن پرویز از کانادا بودم .نزدیک دو ماه از آخرین تلفن پسرم به مادر تنها و امیدوارش قطع شده بود و هیچ خبری ازش نبود . اخرین تماسش از ترکیه بود که خبر داد داره می ره کانادا و بزودی از اونجا تلفن می زنه . دیر وقت بود و باز صدای گوشخراش اهنگ های تند وتیز مستاجر طبقۀ بالا آزارم می داد...
-
از شما انتظار نداشتم حاج آقا
دوشنبه 23 دیماه سال 1392 23:16
صبح که از در اومدم بیرون یه خانم غریبه ولی با تیپی کاملا آشنا !!! از خانۀ آقای روزبهانی اومد بیرون و در را پشت سرش بست . اول خواستم اهمیتی ندهم ولی بلافاصله یادم افتاد که آقای روزبهانی و پری خانم زنش ، به همراه پسر کوچکشان پریروز برای چند روز رفته اند شمال و اتفاقا پری خانم موقع رفتن به من سفارش کرده که مواظب خونه...
-
مبارک بادتان ای پسران قابیل
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 19:36
مبارک بادتان ای پسران قابیل نهال وسوسه ای که حوا جاودانه در ذهن آدم کاشت تا تلخی زندگی را بزداید از کام شما . به میهمانی ما دختران حوا خوش آمدید ، عالی جنابان خوشه ای از گندم دانایی و سبدی پر از سیب خواهش در این ضیافتِ مستدام ارمغان شما باد
-
کمی بیش از یک داستانک
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 22:58
طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا . حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و قرارشد...
-
هادی
چهارشنبه 27 آذرماه سال 1392 21:21
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم تابستان برای خرید رفته بودم شهرک غرب . دم غروب که خسته و تشنه می خواستم برگردم خونه . به فکرم رسید یه سری به داداشم که چند هفته ای می شد اونو ندیده بودم بزنم. خونه اش نزدیک بود ولی ترجیح دادم یه زنگ بزنم بعد برم . گوشی رو الهه زن داداشم ور داشت وباشوقی که اون موقع نفهمیدم برای چی بود گفت...
-
آه ای بخت سیاه من
سهشنبه 5 آذرماه سال 1392 02:03
آه ای موجود زشت و منحوس، تو که هستی، که از کودکی همچون سایه ای سیاه و سنگین و ساکت ، همیشه در پی من روان بوده ای و هر از گاهی ،در تمام مراحل زندگی، همچون آینۀ دق و پیام آور مصیبت پیش رویم ایستاده ای چه می شود که دمی مرا تنها بگذاری تا در میان این همه رنگ و زیبایی که در جهان، پیرامون مرا فرا گرفته است اندکی بیاسایم ....
-
آقای مهندس
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1392 17:09
در مدت سه چهار سالی که ساکن این مجتمع شده بودم چند بار به طور اتفاقی او را در اسانسور دیده بودم . مرذ میانسالی بود با قیافه خیلی جدی و شاید اخمو که به خاطر لباس نیمدار و سر و وضع کم و بیش ژولیده اش بیشتر به نظافتچی یا مستخدم یکی از آپارتمانهای طبقات بالا شباهت داشت . همین اواخر وقتی دیدم سرایدار ساختمان با احترام او...
-
رنگ آسمون
سهشنبه 7 آبانماه سال 1392 22:31
یادش به خیر چه دوران خوبی بود وقتی دبیرستان می رفتم ، روز های پر از شادی و امید و سر خوشی . در یکی از همون روزها بود که معلم با حال ما موضوع انشاء جلسۀ بعد رو رنگ آسمون تعیین کرد .هفته بعد همۀ ا ونهایی که اومدند و انشاء خودشون رو خوندن تقریبا یه چیز نوشته بودن . همشون کم وزیاد دربارۀ رنگ آبی آسمون و زیبایی اون داد سخن...
-
مش قربون
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1392 14:13
این مش قربون که مناسفانه افتخار همسری منو داره ، همونطور که از اسمش بر میاد خیلی اهل قربونیه . اولا که قربون شما ورد زبونشه .ثانیا در این سالهای درازی که باهاش زندگی می کنم دیدم که خیلی چیزارو خیلی ارزون و راحت قربونی کرده ، از جمله عشقشو به من،دینشو و ایمانشو، زندگی خانوادگیشو ، عزت نفسشو ، سلامتی خودشو و ماهارو ....
-
بلند بگو لا اله الا الله
شنبه 20 مهرماه سال 1392 19:56
به عزت و شرف لا اله الا الله بلند بگو لا اله الا الله ای وای من کجا هستم الان باید طبق قرار تو بیمارستان باشم پس چرا دارن تختم رو حرکت می دن چرا ملافه کشیدن رو صورتم بذار ببینم ، نه انگار اینجا یه خبرایی هست کی مرده که این جمعیت دارن گریه می کنن و دنبال جنازه میان من ، یعنی من به این آسونی مرذم مگه جلال نگفت این فقط...
-
شیشه ای های یک زن
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 21:29
پل شیشه ای : روی پل شیشه ای ارتباط با من اهسته قدم بردارید .این پل طولانی است و عبور از آن حوصله و ظرافت می خواهد اگر این پل ترک بردارد ، من خود در آن سوی پل ، آن را با سنگینی بار سرخوردگی می شکنم و شما به رودخانۀ ابدیت هجران سقوط خواهید کرد . قلب شیشه ای: روی قلب شیشه ای من ممکنست غبار کدورت بنشیند این غبار جز با...
-
محکوم عشق
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 11:18
دیده ام سرخ و سرم منگ و دلم بارانی است گوشه ای تنگ که احساس در آن زندانی است چشم ِ گریان ، دل ِ خون ،ناله ز تنهائی خویش برق امید اگر می جهد آنهم آنیست در ِ بی قفل وکلیدی که چنان دیوار است چار دیوار که نا خواسته و پنهانی است روزن کوچک و یک رشتۀ باریک ز نور رشتۀ وصل تو با خاطره ای انسانی است ای بسوزد پدر عشق که محکومم...
-
معجزۀ عشق
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 17:10
دیروز جمعه را طبق معمول با خرید هفتگی و رفت و روب و پخت و پز شروع کردم و ادامه دادم تا بعد از ظهر . چون برنامه خاصی مثل دید و بازدید و گردش و پارک و سینما هم نداشتم ،دلتنگی عصرای جمعه یواش یواش آمد سراغم و دم غروب بود که به اوج رسید . بی اختیار از غصۀ تنهایی پناه بردم به گذشته ، یه فیلم کوتاه از خدابیامرز مادرم داشتم...
-
وصلۀ ناجور
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 22:07
تکلیف من به عنوان یک وصلۀ ناجور توی خانواده و جامعه انگار از همون زمان تولدم روشن بود. اون طور که خاله ام بعدها برام تعریف کرد بعد از سال ها انتظار برای بچه دار شدن حالا خدا به دختر سبزۀ لاغر زشت با چشمای ریز و دهن گشاد بی قواره رو دست بابای سنتی من گذاشته بود. لقمه ای که با صد من عسل هم نمیشد اونو خورد . بیچاره مادرم...
-
تا که این پنجره باز است
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 22:42
تا که این پنجره باز است بیا پر بزنیم مرهمی را به تن زخم کبوتر بزنیم بلبل از دامگه حادثه آزاد کنیم پشت دیوار، گُلی هست به او سر بزنیم دور از چشم بد محتسب و قاضی و شیخ محفلی ساخته،با هم دو سه ساغر بزنیم بی هراس از عسس و گزمه به میدان برویم شاید آتش به تن کهنۀ منکر بزنیم سحر از این شب دیجور اگر زاده نشد بر سرا پردۀ او...
-
رویای آقای هدایتی
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 09:27
قدیمی ها یادشون میومد که آقای هدایتی بیست و دو سه سال پیش توی این محله آپارتمان کوچکی خرید و تک و تنها ساکن این جا شد. بنگاهی محل می گفت زن و یه دونه پسرش توی تصادف کشته شدن و اون دیگه نخواسته توی شهرشون بمونه برای همین هم به تهران آمده و با پست مدیر عاملی یک شرکت بزرگ خصوصی مشغول کار شده . در اون سال ها هر روز ساعت...
-
سخن عشق در بخشی از یک نامه
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 02:05
......................................... .................................................................. یادت بیاید در تمام آن بهار شور و شیدایی ، من عشق تو را چون گوهری کمیاب، از بیم تاراج رقیبان، در امن ترین جای قلبم پنهان کردم و باد تو را در اتاق فکرم در قابی زیبا روی میز خاطراتم گذاشتم . اما تو سر انجام، عشقم...
-
مینا ، بابا و مامان
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 18:52
مینا وقتی با پدر و مادرش از شهرستان اومد تهران یک سالش نشده بود بنابراین از حال و هوای شهر زادگاهش چیزی به یاد نمی آورد . اما حالا که می خواست بره مدرسه به همه چیز این شهر بزرگ عادت کرده بود و اونو دوست داشت .دو سه سال بعد یواش یواش برداشتای گنگ و ناخوشایندی از بگو مگوها و داد و فریادای مامان و بابا میکرد . انگار...
-
کدام عشق ؟
جمعه 7 تیرماه سال 1392 17:48
سرش داد زدم که : "اگر شاهزاده رویاهای من هم بودی که با اسب سفید به خواستگاری من آمده باشد ، هرگز ،هرگز و هرگز عشق تو رو ازت گدایی نمیکنم ". با لحن مضطرب ولی نسبتا آرامی جواب داد که : "من فقط می خوام بدونم دوسم داری یا نه ، اینکه این همه جیغ و داد نداره" . کمی آروم تر گفتم : "حضرت آقا، حرفتو...
-
مهرداد
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 21:57
یکی دو هفته از مراسم سال خودکشی برادرم مهرداد و در گذشت پدرم گذشته بود که قضیه خواستگاری بابک از من جدی تر مطرح شد و با رضایت مامان و بلکه اصرار او و تمایل قلبی خودم جواب مثبت دادم . با توجه به شرایط اون روز ما و دست تنگی برای خرید جهیزیه با مامان قرار گذاشتیم که خونه رو بفروشیم و برای اون یه آپارتمان نزدیک خانه بابک...
-
عطر عاشقی
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 00:05
وقتی سوار بر زورق بی وفایی و هجران در افق سپید دریا دور می شدی من تمام آرزوهایم رابیرون کلبۀ ساحلی ، در چاله ای به اندازه یک دل پژمرده به خاک سپردم ،و کنار آن نهال کوچکی از امید کاشتم که آن روز و هر روز آن را با اشک چشم و خون دیده آبیاری کرده ام . اکنون همه روزه از بام تا شام در زیر درخت سایه گستری که عطر گل های سرخ و...
-
فرشتۀ رویاها
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 23:08
همچون دریای نا آرام در یک روز ابرناک غم در چشم های آبی تو موج می زند اما گل سرخ لبانت بوی خوش امید و دلدادگی می پراکند ای فرشتۀ رویاها هر چند در این جنگل انبوه همۀ پرنده های خوشبختی به دام تاریکی افتاده اند اما بلبل عاشقی هست که دلش برای تو می تپد و در یک روز آفتابی در کرانۀ دریای بی کران برای پرواز به سوی افق های...
-
پردۀ اشک
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1392 11:49
سرت را عاشقانه هم روی شانۀ من مگذار که شانه ام شکسته است دستانم را دردستانت مفشار اگر چه به گرمی که انگشتانم خرد شده است بوسۀ داغی از لبانم مخواه که خونین است چشمانت را در چشمان من مدوز که در پس پردۀ اشک پنهان است اما در این شب سیاه تنهایم مگذار ، مادر می خواهم به یاد کودکیم با لالائی تو بخوابم و خواب آفتاب و آزادی را...
-
روح آرزوها
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 20:34
همراه جمعیت کمی که هروله کنان به دنبال جنازه می رفتند منهم هر از گاهی همصدا شده و لا اله الله می گفتم .باورم نمی شد که این جسم ساکت و سنگینی که پیشاپیش بر دوش چند نفر جلو می رود جنازۀ من باشد . نمی دونم چرا یاد راه پیمایی ها و الله اکبر گفتن های خیلی سال های پیش می افتم . شاید یاد آن روزها برایم همان قدر تلخ باشد که...