دست به سیم لخت برق میزد فقط فیوز می پرید
خودشو جلوی کامیون می انداخت ، راننده در یه
وجبی اون ترمز می کرد
با یه طناب محکم خودشو دار می زد تنها گچ و آجر
سقف می ریخت روی سرش
گفت خدایا تو که نمی خوای بمیرم پس بذار درست
زندگی کنم .
معجزه آسا سرطان بد خیمش ریشه کن شد .
کاسبیش رونق گرفت و تصمیم به ازدواج .
شب عروسی میرفت آرایشگاه دنبال عروس ،
یه کامیون زباله با سرعت از فرعی بیرون اومد
و چپه شد روش .
مرخص
- پاشو مرد یه کاری بکن ، الان شیش ماست بیکار
نشستی تو خونه
- چکنم عزیزم از دانشگاه که بیرونم کردن ، کتابام
رو هم که اجازه چاپ نمی دن ، منم که کار دیگه ای
جز نوشتن و گفتن بلد نیستم .
- یه فکری به نظرم رسیده
- چه فکری؟
- کتاباتو بده من به اسم خودم چاپ کنم
-آخه نمیشه !!!
- تو چکار داری ، رضایت بدی میرم دنبال چاپش
- پس پیش ناشر قبلیم نبری ، می فهمه
-باشه حواسم هست
.
.
.
.
شش ماه بعد
اولین کتاب خانم ... با استقبال فوق العاده ای رو برو شد
و سال بعد کتاب دوم ایشان همین طور .
و دو سال بعد ، هر چند دیر، باقیمانده اون کتابا جمع شد
و اسم خانم هم رفت تو لیست سیاه و از اون بدتر سرکار
علیه رو هم از محل کارش اخراج کردن.
برای همین سرکار آقا داشت مسافر کشی می کرد و
خانم ایشان توی یه تولیدی لباس مشغول بود و خدا رو
شاکر .
باور نمی کردم سحر تاریک باشد
راه عبور نور هم باریک باشد
می خواستم خورشید من بالا بیاید
پرواز کبک و چلچله نزدیک باشد
شب را به امید سحر بیدار ماندم
گه شعرمی گفتم، گهی آواز خواندم
شاهنگ *ساعت لنگ لنگان پیش می رفت
خود را به سختی تا سپیده دم کشاندم
ساعت نشان میداد باید روز باشد
پایان این تاریکی جانسوز باشد
اما نمی تابید خورشید امیدی
این روزها خورشید هم مرموز باشد
رفتم پی خورشید ، دیدم خواب مانده
صدها چو من پشت درش بی تاب مانده
بر بستری نرم و خنک از ابرها ، مست
افتاده و در حسرت مهتاب مانده
یک قطرۀ باران به روی او چکاندم
از اشک عشق خویش هم بر او فشاندم
برخیز ای زیبا کنون وقت طلوع است
این گفتم و یک بوسه بر رویش نشاندم
چشمان خود را باز کرد و خنده سر کرد
وز عشق بازی های خود در شب خبر کرد
از حسن روی ماه و پروین شمه ای گفت
آنگاه بر چشم انتظارانش نظر کرد
برخواست از شاباش آن شب سکه ها ریخت
از آسمان بر عاشقان خود طلا ریخت
عالم ز نور عشق و مهرش روشنی یافت
نور امیدی در دل ما و شما ریخت
شاهنگ =عقربه*
م.ح.غ
عشق یعنی نا کجا آباد ما
عشق یعنی درد بی فریاد ما
عشق یعنی آرزو های محال
عشق یعنی سوختن بی قیل و قال
عشق یعنی توی قاب پنجره
هیچ چیزی نیست جز یک خاطره
عشق یعنی شمع ، یعنی سوختن
لب به روی شکوه هامان دوختن
عشق یعنی یک نگاه دورِ دور
گر چه از حد بگذرد فصل ظهور
عشق یعنی داستان راستان
بی کتاب و قصه ،در دلها نهان
عشق یعنی چشم ماهی ها شدن
عشق یعنی عاشق دریا شدن
عشق یعنی جنگل بی انتها
عشق یعنی سبزی چشم خدا
عشق یعنی بوسه بر لب های آب
عشق یعنی گریه در پهنای خواب
عشق یعنی تلخی طعم شراب
عشق یعنی خط ممتدّ سراب
عشق یعنی داستان راستان
بی کتاب این قصه در دل ها نهان
عشق یعنی عاشق رویا شوی
عشق یعنی با خودت تنها شوی
عشق یعنی قصّۀ هر روز ما
عشق یعنی ساز ما و سوز ما
عشق یعنی نیست لیلی در میان
گر شوی مجنون از او بینی نشان
عشق یعنی قصۀ پنهان ما
عشق یعنی درد بی درمان ما
عشق پاپوشی برای عقل ما
تا ز قید و بند او گردی رها
پیام ایران خانم به مناسبت ایام سوگواری :
محمد , ای پیام آور نور و رحمت
اندکی آن تبسم زیبا را بر چهره ملیحت بنشان
غمگین مباش بر غصب عمامه و ردای خویش
غمگین مباش بر غصب منبر و مسجد خویش
بر سرنوشت امت خود مویه می کنی , می دانم
ای تنهای تمام زمانها , میان امت بی ایمان
آن امتی که سخت به بیراهه رفته اند
آنها که در غبار زر و زور و تزویر
چهره راستین ترا باز نمی شناسند
شاید آنها را چندان گناهی بر دوش نباشد .
اهریمنان فسونگر که مدعی میراث تو هستند
آتش فتنه را از سقیفه بنی ساعده تا به امروز
به پاسداری نشسته اند , اما غمگین مباش
ما اهل مکه نیستیم که ترا تنها بگذاریم
ما اهل مدینه نیستیم که علی را تنها بگذاریم
ما اهل کوفه نیستیم که حسین را تنها بگذاریم
ما این بار فرزندان خود را تنها نمی گذاریم