اون سال وقتی اهالی محل با خوشحالی و امید تو
صحن مسجد آش نذری بار می گذاشتن اگر می دونستن
این آش شله قلمکار چه سرنوشت عجیب و شومی پیدا
می کنه حتما یه تصمیم دیگه ای می گرفتن.
بله.. اون زمان بیشتر اهل محل از پیر و جوون و زن و مرد
اومدن و با سلام و صلوات آش رو به هم زدن .
ولی مشکلی که همون اوائل پیش اومد این بود که آش
پس از ساعت ها که روی آتش بود نمی پخت و جا نمی
اوفتاد . هر چی هم آتش زیرش رو زیاد کردن افاقه نکرد
بعد از یه روز عده ای پیدا شدن و گفتن آش حاضره
و مردم بیان بگیرن . چند نفر که قر زدن و گفتن ما چشیدیم
والا بالله نپخته اونا رو با اردنگی از مسجد انداختن بیرون.
چند نفر هم اومدن از این آش گرفتن و بردن بلافاصله همه
جا پیچید که نه تنها آشه نپخته بلکه طعم بد و نامطبوعی
می ده . از اون موقع بود که مخالفای آش یکی یکی
سر به نیست شدن یا از اون محل فرار کردن .
بعد از سال ها یه عده هنوز دارن آش رو هم می زنند و
از برکت این آش ناپز شدن کدخدای محل .
هنوز خرده شیشه های دلم
در حیاط خلوت خاطراتم پراکنده است
آیا مستی جوانی از سرت پریده است
که اینک نشان مرا می جوئی ؟
من خدا نیستم که درهای آسمان را
همیشه به روی پشیمان ها باز بگذارم
من یک زنم ، که طعم تلخ خیانت
در دهانم همیشه می ماند
خانه ام در خیابانی است یکطرفه
قلبم حافظۀ نیرومندی دارد
چشمانم حتی به گاه خواب باز است
و درب کلبه ام دو بار باز نمی شود
مادرم حوا هم بیش از یک بار
فریب شیطان را نخورد ، ای آدم
چرا ozzal ؟
عُزٌال نام یکی از گوشه های دستگاه
همایون در موسیقی اصیل ایرانی است .
علاقه و آشنایی جدی من با موسیقی اصیل ایرانی از زمانی
آغاز شد که در سال های دور در رادیو مجری برنامه ترنٌم بودم .
شاید اگر جایی کتاب آرزوهای ما بسته شود ،
دیگر دلیلی برای زنده
ماندن نماند...
بگمانم
با هر آرزوییی که خلق می کنیم
در واقع رشد می کنیم و قد می کشیم،
هر
اندازه که بتوانیم باید بروییم و ببالیم ...
حدی و مرزی برای آن نیست.
وقتی
راه رفتن را یاد گرفتیم ، دویدن را آغاز
می کنیم و دویدن که آموختیم ، پرواز را و....
راه رفتن را یاد می گیریم ، و راه هایی که
می رویم همه آن ها جزیی از ما می شوند
و سرزمین هایی که می پیماییم بر مساحت
روحمان می افزاید .... شاید برای همین است
برخی که به سقف آرزوهایشان رسیده اند و دیگر
عطشی برای رفتن و پرواز ندارند ، با دست خود
نقطه پایان بر دفتر عمرشان می گذارند.
اما من در 11 ماهگی به فلج اطفال مبتلا شدم
که اثر اون روی پای راستم باقی مونده و با نوعی
کفش طبی بلند ( بریس ) راه می رم . من با این
مسئله کنار اومدم .البته بعد از ورود به دانشگاه
که ناچار بودم دور از خانواده زندگی کنم و صد
البته با حمایت فکری و اعتماد به نفسی که
والدین مرحومم در ان سالها به من دادند و تا
لحظه ای که زنده بودند هم باور داشتند که من
می تونم بدون کمک کسی غیر از خدا مسیر
زندگی رو طی کنم . گرچه نمی تونم بعضی از
فعالیتها رو مثل کوهنوردی به تنهایی انجام
بدم ولی بطور کلی مستقل و به راحتی زندگی
می کنم . فکر می کنم همه ادمها در این دنیا
با مشکل مواجه هستند مشکلات درونی و بیرونی
جسمی و یا روحی و یا مشکلاتی مربوط به
کمبودهای زندگی یا
عزیزانشون و....
در هر
حال انسان با رنج کشیدن، فولاد ابدیده می شه
و به کمال می رسه تا به دنیای برتری وارد بشه .
بقول شاعر :
از رنج کشیدن ادمی حر گردد
قطره چو
کشد
حبس صدف در گردد.
معتقدم
که ما باید همیشه به داشته هامون
فکر کنیم و روی نداشته های طبیعی و یا چیزهایی
که در زندگی از دست می دهیم تمرکز نکنیم .
نیروهای موجود در وجود انسان انقدر وسیع و
زیاده که با تمرکز روی اونها می شه به بهترین
جایگاه در زندگی رسید