داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

حدیث نفس

روزی بود، روزگاری بود

پدری به تیر غیب گرفتار شد

مادری  ازغصه دق کرد

و دختری  تنها ماند .

شاهزاده ای  سوار بر اسب سپید نیامد

 آرزوها  بر باد رفت

پاییز عمرخیلی زود فرارسید .

حالا چه تلخ است پشت پنجره نومیدی نشسته باشی

و صدای گام های سنگین زمستان

 هماهنگ با تیک تاک ساعت عتیقۀ دیواری

زخم ها و حسرت های زندگیت را یادآور شود

و تو پیش از آمدن بهار

درکهنه لباس عروسِ ناکام

زیر بارش آخرین برف زندگانیت

خود را به درختی بیاویزی

 که پدرت به یمن تولدت کاشته بود

 

 

 

 

گرچه دلتنگ شما هستیم

گرچه دلتنگ شما هستیم

اما روزگار شما آسمانی شدگان خوش باد

که نیستید ببینید ما :

گویی، سال هاست در تاریکی  تنگ سینما آرزو نشسته ایم

و کابوس وار یک فیلم ترسناک را چندین و چندباره می بینیم

و در انتظار کسی هستیم که چراغ ها را روشن و درها را باز کند

تا  بزنیم به خیابان ، و هوای تازۀ آزادی را  شادمانه فرو دهیم