داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بازیچه

دست به سیم لخت برق میزد فقط فیوز می پرید

خودشو جلوی کامیون می انداخت ، راننده  در یه

 وجبی اون ترمز می کرد

با یه طناب محکم خودشو دار می زد تنها گچ و آجر

 سقف  می ریخت روی سرش

گفت خدایا تو که نمی خوای بمیرم پس بذار درست

 زندگی کنم .

معجزه آسا سرطان بد خیمش ریشه کن شد .

کاسبیش رونق گرفت و تصمیم به ازدواج .

شب عروسی میرفت آرایشگاه دنبال عروس ، 

یه کامیون زباله با سرعت از فرعی بیرون اومد

 و چپه شد روش .

 مرخص

 

خدا را شکر



- پاشو مرد یه کاری بکن ، الان شیش ماست بیکار

  نشستی تو خونه

- چکنم عزیزم از دانشگاه که بیرونم کردن ، کتابام

  رو هم که اجازه چاپ نمی دن ، منم که کار دیگه ای

  جز نوشتن و گفتن بلد نیستم .

- یه فکری به نظرم رسیده

- چه فکری؟

- کتاباتو بده من به اسم خودم چاپ کنم

-آخه نمیشه !!!

- تو چکار داری ، رضایت بدی میرم دنبال چاپش

- پس پیش ناشر قبلیم نبری ، می فهمه

-باشه حواسم هست

.

.

.

.

شش ماه بعد

اولین کتاب خانم ... با استقبال فوق العاده ای رو برو شد

و سال بعد کتاب دوم ایشان همین طور .

و دو سال بعد   ، هر چند دیر،  باقیمانده اون کتابا جمع شد

و اسم خانم هم رفت تو لیست سیاه و از اون بدتر سرکار

علیه رو هم از محل کارش اخراج کردن.

برای همین سرکار آقا داشت مسافر کشی می کرد و

خانم ایشان توی یه تولیدی لباس مشغول بود و خدا رو

شاکر  .

 

باور نمی کردم سحر تاریک باشد

باور نمی کردم سحر تاریک باشد

راه عبور نور هم باریک باشد

می خواستم خورشید من بالا بیاید

پرواز کبک و چلچله نزدیک باشد

 

شب را به امید سحر بیدار ماندم

گه شعرمی گفتم، گهی آواز خواندم  

شاهنگ *ساعت لنگ لنگان پیش می رفت

خود را به سختی تا سپیده دم کشاندم

 

ساعت نشان میداد باید روز باشد

پایان این تاریکی جانسوز باشد

اما نمی تابید خورشید امیدی

این روزها خورشید هم مرموز باشد

 

رفتم پی خورشید  ، دیدم خواب مانده

صدها چو من پشت درش بی تاب مانده

بر بستری نرم و خنک از ابرها ، مست

افتاده و در حسرت مهتاب مانده

 

یک قطرۀ باران به روی او چکاندم

از اشک  عشق خویش هم بر او فشاندم

برخیز ای زیبا کنون وقت طلوع است

این گفتم و یک بوسه بر رویش نشاندم

 

چشمان خود را باز کرد و خنده سر کرد

وز عشق بازی های خود در شب خبر کرد

از حسن  روی ماه و پروین شمه ای گفت

آنگاه بر چشم انتظارانش نظر کرد

 

برخواست از شاباش آن شب سکه ها ریخت

از آسمان بر عاشقان خود طلا ریخت

عالم ز نور عشق و مهرش  روشنی یافت

نور امیدی در دل ما و شما ریخت

 

 شاهنگ =عقربه*

م.ح.غ