داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

دفتر چل برگ دیکته

دفتر دیکتۀ من

دفتری چل برگه

واقعا باعث شرمندگیه

تا همین صفحۀ پایانی خود

همۀ نوشته هاش قلط قلوط

برم و بندازمش تو سطل آشغال تاریخمون 

 

سقوط

نمیدونم چرا زندگی من سراسر با سقوط گره

خورده .شش هفت سالم بود که دهانۀ چاه

 آشپزخونۀ خونۀ قدیمی ما فرو ریخت و

مادرم تو دل تاریکی بلعیده شد .

حدود ده سال بعد برادرم که توی پشت بوم

 داشت آنتن تلویزیون رو تنظیم می کرد از

اون بالا سقوط کرد توی حیاط و منو با یک

بابای بیچاره و دلمرده و عصبی تنها گذاشت .

حدود یکسال از عروسیم می گذشت که

پدرم از بالای داربست سقوط کرد و از اون

همه درد و رنج زندگی خلاص شد.

 بعد از دخترم وقتی پسرم هم دنیا اومد و

 خرجمون زیاد شد شوهرم که برای کار به

 جنوب میرفت هواپیماش سقوط کرد و دو

تا طفل معصوم یتیم  روی دست من موند.

این همه مصیبت به اضافۀ مشقتِ بزرگ کردن 

و به ثمر رسوندن بچه ها کار رو به اینجا

رسونده که  الآن منهم در میان سالی سقوط

کنم تو دامن سرطانی پیشرفته . البته زیاد هم

 ناراحت نیستم .چون دلم واقعا برای مامان

و داداش و بابام تنگ شده .

"عجب شبی بود"

سرانجام


 حرکت مهرۀ سیاه

 

و یک کیش مرگبار

 

"عجب شبی بود"


شب سرنوشت ؟

 

و چه شب هایی را 

 

باید در انتظار

 

حرکت مهرۀ سرخ

 

 جان به سر شد

 

تا پرده ها برافتد


و مهرۀ سپید 

در یک روز افتابی

پیروز شود



 

 

 البته اگر کسی

 

قواعد بازی را

 

بر هم نزند


 

 

 

موبایل


این بار با تمام وجودم فریاد زدم طلاق طلاق طلاق

و اون با صدای نکره اش نعره زد که مرگ مرگ مرگ

 یعنی که تا دم مرگ باید من رو تحمل کنی

از یک لحظه غفلتش استفاده کردم و به سمت در دویدم

هنوز پایم را از چهار چوب بیرون نگذاشته بودم که مثل

اجل معلق رسید و در را با شدت  بست و فشار داد .

پایم لای درگیر کرد و له شد ،از درد بیحال شدم

ولی خنده های هسیتریکی را که از دهان گشادش

بیرون می زد  می شنیدم.

کشان کشان مرا به انباری برد و در را برویم قفل کرد.

اما این آقا مراد زرنگ و زورمند یه چیزی رو فراموش

 کرده بود تلفن همراهم.

برای همین هم دو ساعت بعد داداشام و چند نفر دیگه

از دوستاشون اومدند کمکم. اول  منو از تو زندونم

خلاص کردن بعد اون لندهور رو تا می خورد زدند

بعد پنج شش تا امضا از چند تا چک و سفته تا

واگذاری حق پیگیری قانونی طلاق به یک وکیل رو

 ازش گرفتن و دست آخر انداختنش تو همون

هلفتونی با یه کیسه نون و چند بطری آب .

چند ماه بعد حکم طلاق صادر شد و اقا مراد

به خاطر چند تا ارچک ها و سفته هایی که

دست ما داشت رفت زندان که حالا حالاها

آب خنک بخوره. ولی باز هم جبران بیست

 سال زجری که به من داده بود نمی شه .

یلدا



چشمای درشت و سیاه و خیلی گیرایی داشت

خیلی خوش سر زبون بود و با صدای گرمش

مخاطب خودش را خیلی زود جذب می کرد ، اسمش

یلدا بود .

برای همین هم بود که با یک بار دیدنش درمهمونی

 شب یلدای پارسال  نقش صورت زیباش برای

 همیشه تو حافظه من باقی مونده . البته یه دلیل

 خیلی مهمتر هم داشت که من دیگه هیچوقت اونو

 فراموش نمی کنم و یه عکسشو از مادرش گرفتم و

 به یادگار پیش خودم نگه داشته ام .  چون همون

 شب موقع برگشت از مهمونی شوهر حسود و  

در واقع دیوونه اون به   بهانه گرم گرفتن یلدا

 با مهمونا ، که چند نفرشون از مردای فامیل بودن ،

اون قدر زده بودش که دو روز تو کما بود و بعد از دنیا رفت.

توی مراسم شب یلدای امسال همش تو فکر یلدا

 بودم که صاحبخونه مردی رو نشون داد و گفت

 ایشون رو که می بینی شوهر یلدای خدا بیامرزه

 که با یه مقدار مختصر پول از مجازات فرار کرد .

به احترام روح یلدا هم که شده مهمونی رو نیمه کاره

ول کردم ، برگشتم خونه و تا صبح گریه کردم .