داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

شهید


بر خلاف معمول شب های جمعه، شب از نیمه گذشته

بود و مسعود از جلسۀ  هفتگی انجمن "سحرجویان"

به خانه بر نگشته بود . دلم گواهی رویدادی ویژه را

می داد . پشت پنجره به انتظار نشسته بودم و بیرون

 را نگاه می کردم . سکوت سنگینی مثل آرامش پیش

 از طوفان بر فضای کوچه و خیابان حاکم بود . یکی دو

 ساعت به طلوع فجر مانده بود که سر و کله چند کلاغ

در آن اطراف پیدا شد .هر چه یه سحر نزدیک می شدیم

یواش یواش تعداد کلاغ ها وسر و صدای چندش آورشان

 به نحو ترسناکی زیاد شد . خوب که دقت می کردی چند

 تا خفاش نفرت انگیز را هم بین کلاغ ها می شد تشخیص داد .

ناگهان دیدم چند تا از خفاش ها و کلاغ ها به پنجره نزدیک

شدند و انگار که می خواهند آن را بشکنند  خودشان را به

شدت به شیشه کوبیدند . از ترس چند قدم عقب رفتم

و پرده ها  را کشیدم . یاد فیلم پرندگان هیچکاک افتادم .

خدا خدا می کردم که زودتر آفتاب بزند . انگار دعایم

مستجاب شد، که دیدم قار و قور کلاغ کم و کمتر شد.

با احتیاط جلو رفتم و پرده را کنار زدم . آفتاب داشت

می زد . دیگر اثری از کلاغ ها و خفاش ها نبود .

همراه با روشن شدن هوا تعداد زیادی چلچله از روی  

درختان پارک روبرو بلند شدند و با سر وصدای شادی آوری

شروع به خواندن و چرخیدن در آن اطراف کردند . یکی

از آن ها آمده بود پشت پنجره و بال بال می زد . نمی دانم

چرا به دلم زد که پنجره را باز کنم . پنجره را که باز کردم

آمد تو  و یک راست رفت روی طاقچه و کنار عکس  مشترک

عروسی من و مسعود نشست و آرام گرفت . توی حیاط،

لاشه چند تا کلاغ کثیف و خفاش زشت دیده می شد .

 

دکتر موفق


آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف

لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی

 بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری

ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در

آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب

کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................

حاج آقا سیف الله موفقیان یکی از تجار معروف و معتبر بازار

در سال های قبل از انقلاب بود . او در اواخر عمرش به علت

پیری و بیماری ، با وجود داشتن یک پسر ، حجره اش را به

 دامادش سپرده بود . پسرش محمد جواد به قول معروف

ناخلف از کار درآمده بود ، دیپلم را به زور گرفته و بیشتر

دنبال خوشگذرانی و عیاشی بود . حاج آقا سیف الله در اوایل

سال پنجاه وهشت در گذشت .و طبق وصیتنامه اش اداره

تمام اموالش به دامادش واگذار  شده بود .  در آن شرایط

محمد جواد به سرعت دست به کار شد و به اتکاء نام پدرش

 وارد یکی از کمیته های نزدیک بازار شد  و در اولین فرصت

با پرونده ساری برای شوهر خواهرش او را به زندان انداخت

و حکم جعلی بودن وصیتنامه را هم دریافت کرد .  درقدم بعدی

نام خانوادگیش را به " اسلامی موفق" تغییر داد و از آن پس

تدریجا به "حاج آقا اسلامی" معروف شد . در دوران جنگ  با

تامین بخشی از نیازهای پشت جبهه  برای خودش سابقه

مفصلی از حضور در جبهه درست کرد و در عوض در آن شرایط

خاص با احتکار و استفاده از رانت ،ثروتش را چند صد برابر کرد.

بعد از جنگ و تغییر تدریجی اوضاع، مثل آب خوردن برای خودش

یک مدرک دکترا دست و پا کرد و با نام دکتر محمد جواد موفق

شد عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه . حالا دیگر دنبال پست

سیاسی بود و معاونت وزیر را برای خودش اولین گام می دانست

چند سالی پست های مختلف را تجربه و برای خودش سوابق

اجرایی متعدد دست و پا کرد تا اینکه بالاخره با لابی ها و

فشارهای پشت پرده مختلف به عنوان کاندید جدی وزارت معرفی

شد . اما این بیماری لعنتی همه چیز را خراب کرد .  ...........

چند روز بعد روزنامه ها خبر از در گذشت دکتر موفق دادند .

پسر ها  و دخترها و همسرش که قبل از عمل برای دیدن او

از تورنتو با لندن آمده بودند . پس از عمل ناموفق و فوت او به

سرعت به کانادا برگشتند .در مراسم تشییع جنازه اش در بهشت

زهرا  از اقوام او فقط یک پیر مرد و پیر زن شرکت داشتند، که

خواهرش و شوهر خواهرش بودند . چند نفر دیگر کسانی بودند

که فقط  آمده بودند ببینند چه خبر است .

 

 

 

 

پنجره روبرو

ساعت نزدیک دو پس از نیمه شب است  و باز بی خواب

شده ام . به روال این جور مواقع ، به پشت پنجره می روم

 و به بیرون خیره می شوم . به جز چراغ های زرد خیابان ها

در دور و نزدیک  و چراغ های آبی  عمومی چند برج بلند در

همین اطراف ، روشنایی دیگری به چشم نمی خورد .

پنجره خانه های اطراف ، همه تاریک هستند ، به جز یکی،

درست  روبروی من در آن طرف کوچه . در بالکون نیمه تاریک

 جلوی پنجره سایه ای به چشم می خورد . انگار کسی مانند

من بیخوابی به سرش زده است و او هم دارد اطراف را رصد

می کند . ناگهان تصور می کنم چیزی از آن بالا به پایین می افتد .

پنجره را باز می کنم و به دقت به بیرون نگاه می کنم .سکوت

سنگینی بر همه جا حاکم است .آن سایه در تراس روبرو  دیده

نمی شود و پنجره  همچنان روشن است . می روم بخوابم.

فردا صبح وقتی به سر کار می روم ، می بینم یک ماشین پلیس

و یک دستگاه آمبولانس جلوی در ساختمان روبرو ایستاده اند .

چند نفری هم آنجا ایستاده اند و پچ پچ می کنند . گویا دیشب

 خانم سامانی دیشب از بالکون آپارتمانش به پایین سقوط

کرده و صبح جنازه اش را در حیاط  خانه پیدا کرده اند .

خانم سامانی را مدت ها بود می شناختم .پس از فوت

شوهرش ، تنها زندگی می کرد . خانم روشنفکر و درس

 خوانده  و با روحیه ای بود . همین هفته پیش بود که

تلفنی با او احوالپرسی کردم ، می گفت مشکل جسمی

 ندارد و کاملا سالم است اما  گله داشت که پسرانش

می خواهند او را به خانه سالمندان بفرستند و آپارتمان را

صاحب شوند . معلوم بود که خیلی تحت فشار است .

در مجلس ختم روایات مختلفی از علت فوت خانم سامانی

بر سر زبان ها بود .یکی می گفت سرش گیج رقته و از

بالکن سقوط کرده .یکی می گفت از تنهایی و نا امیدی

خود کشی کرده . ولی عروسش می گفت مادر شوهرش

سرطان داشته و جنون ادواری هم پیدا کرده بوده و ......