داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پرستو


 

 از پزشک قانونی که برگشتند معلوم نبود مات

بودند یا ماتم زده .روبروی هم روی مبل ولو

شده بودند که فرخنده به دخترش گفت : عزیزم

پاشو یه چای دم کن ، تا ببینیم باید چه خاکی

به سرمون کنیم .

صبح خبر داده بودند که به پزشکی قانونی مراجعه

کنند . آقای اشرفی پدر خانواده دیشب ، ظاهرا در

 پی یک مشاجره ، شریک تجاری خود خانم الماسی

 را با شلیک گلوله به قتل رسانده و سپس خودکشی

کرده بود .

فرخنده و سیما مشغول خوردن چای بودند که برادر

آقای اشرفی سراسیمه وارد شد . اولین تصمیمی که

گرفتند این بود که اشرفی کوچک بره دنبال ترخیص

جنازه و کارهای تشییع و دفن . فرخنده و سیما که تنها

شدند ، ناگهان سیما جیغ کوچکی کشید و انگار چیزی

به یادش آمده باشد ، سراسیمه  به سمت پله های طبقۀ

بالا دوید  و در میان بهت وحیرت فرحنده دو سه دقیقه بعذ

در حالیکه پاکت زرد رنگ بزرگی در دست داشت پائین آمد.

وقتی مادر پرسید این چیه به تته پته افتاد ، چون پدر سفارش

کرده بود اگر اتفاقی برایش افتاد این پاکت را در تنهایی باز

کند ، اما انگار دیر شده بود و باید پاسخ مادر را می داد.

سیما پاکت را باز کرد و محتویات آن را یکی یکی بیرون

آورد . دو جلد گذرنامه ، چند دسته اسکناس دلار و پوند

پاکت کوچکتری که درون آن چند فرم بانکی به زبان

انگلیسی بود و بالاخره کاغذ تا شدۀ نسبتا کوچکی که ته

پاکت قرار داشت.

اشرفی پدر در آن یاداشت نوشته بود سیما جان ، من به دام

الماسی که  یک پرستو بود افتادم و چاره ای جز کشتن او نداشتم

شما دیگر در اینجا امنیت ندارید. همانطور که می بینی همۀ

مدارک  لازم را برای شما  و فرخنده آماده کرده ام. هرچه زودتر ،

 یعنی فوری فوری ایران را ترک کنید. قربانت پدرت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد