داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

موش و گربه ( روایتی نو)

 

قصه موش و گربه را جانا

بشنو اینک ز خاک  آرانا

سال ها پیش گربه ها  این جا

حکم راندند جای انسانا

شاهشان بود آریا گربه

نام خود  کرد شاه شاهانا

گرگ ها شاه را مدد بودند

تا از ایشان گرفت فرمانا

روزگاری گذشت بر مردم

از کم و بیش ، سخت و آسانا

آریا گربه پیر  و سرکش شد

تخت و تاجش به گشت لرزانا

گرگ ها گربه را برون کردند

تا شود کارشان به سامانا

 زین سبب روبهی علم کردند

با سلاح خدا و ایمانا

جشن و شادی به شهر می کردند

مردم ساده قلب و نادانا

غافل از بازی پس پرده

از همه شکل و نوع و الوانا

بعد آن پیشواز رنگارنگ

وعده ها داد آن سخنرانا

که چنین و چنان بخواهم کرد

مملکت را بهشت رضوانا

تا به قدرت رسید او ، کوبید

وعده ها را به طاق نسیانا

دور از چشم خلق می فرمود

خدعه کردیم و خلف پنهانا

تا رود پیش هم چنان می داد

او فریب رجال و نسوانا

بهر این کار هر چه روبه بود

گرد خود جمع کرد در آنا

پس از آن موش های سرخورده

سوی  او آمدند خندانا

موش هایی که آریا گربه

بفرستاده بود زندانا

موش ها هم  همه بپوشیدند

کسوت عابد و مسلمانا

الغرض حرمت مسلمانی

بزدندی ز اصل و بنیانا

این چنین بود تا که روبه پیر

مرد و یاران شدند حیرانا

گرد هم آمدند تا چه کنند

که بمانند بر سر خوانا

لاجرم چند روبه مکار

پیرو مکتب جمارانا

گرد هم آمدند زوزه کشان

بفریبند عام و خاصانا

نقشه های پلید در سرشان

متحیر بماند شیطانا

یکی از خود خلیفه گی دادند

تا بماند به عهد و پیمانا

لیک او چون کمی درنگ نمود

عهد بشکست با رفیقانا

سر هر یک به زیر اب نمود

بی سر خر شود چه آسانا    

بعد از آن شد خلیفه ای اسمی

بسته او دست هرچه سلطانا

خلق را زندگی تباه نمود

مملکت را بکرد زندانا

از خدا و رسول مایه گذاشت

بر سر کار ، بی خدایانا

الغرض هر که در توانش بود

راه خارج گرفت و هجرانا

ما بقی زار و خوار و بیچاره

مانده در کار خویش نالانا

روبه پیر  سلطه جوی وقیح

در پی و فکر جانشینانا

مردم امیدشان که هم امسال

ملک الموت گیردش جانا

روبه دیگری خدا نکند

جای او را بگیرد آن سانا

گرگ ها تا بخویش مشغولند

با کسی ما کنیم پیمانا

که خیانت به حق ما نکند

نرود سمت انگلستانا

یا ز  همسایۀ شمالی خود

دور باشد که تیز دندانا

حرمت خلق را نگهدارد

پاس دارد حریم آرانا

 

 

فرار از تله

شنیده بودم ابن مثل رو که یارو مثل موش تو تله گیر افتاده

 بود اما خودم تجربه نکرده بودم .

بله این حال من بود وقتی بعد از رد شکایتم در دادگاه داشتم

 تنها از ساختمان دادگستری بیرون میامدم .یک ساعت پیش

 با وکیلم که برادرم جواد بود از در این ساختمان وارد شده

 بودم، اما قاضی به قدری با من و  جواد غیر منصفانه

و یکطرفه و توهین آمیز برخورد کرد که اون هم کنترلش

رو از دست داد  و قاضی را به زد و بند با حاجی متهم کرد

 و قاضی به همین بهانه بازداشتش کرد.

حالا نه تنها قافیه را باخته بودم و تنها برادرم  را در بند

می دیدم ،بلکه مطمئن بودم آدمای حاجی  چند قدم آن طرفتر

منتظرم هستند. ناگهان فکری به ذهنم رسید. برگشتم تو ،

رفتم طبقۀ دوم وبه انتظار پایان ساعت اداری نشستم روی

 یک نیمکت .

ساعت سه بود که کارمندا وآخرین مراجعا  تدریجا

 کاخ دادگستری را ترک می کردند منهم از جا بلند شدم

که بروم ، ناگهان حاجی را با دو نفر از عواملش و یک

 نفر مامور نیروی انتظامی در طبقۀ اول دیدم که حتما

 دنبال من می گشتند.هول شدم و تنها جایی که برای پنهان

 شدن پیدا کردم دستشویی طبقۀ سوم بود.

ازهرترفندی تو فیلمای سینمایی دیده بودم استفاده کردم

رفتم توی توالت مردونه و داخل یکیشون قایم شدم  قبلش

 با  رژ قرمزی که داشتم روی در درشت نوشتم

" توالت خراب است"  یه تی زمین شور رو هم در گوشه ای

 پیدا کردم و با خودم بردم تو و پشت در گذاشتم.

در رو از تو قفل کردم. تلفونم رو سایلنت گداشتم و بانتظار

ایستادم . چه انتظار کشنده ای. تقریبا بیست دقیقه بعد سر و

 صدایی از طبقۀ سوم بلند شد. معلوم بود که خیلی به من

نزدیک شدن.نفسم رو حبس کردم و یه لنگه پا طوری ایستادم

که اون یکی پام تقریبا پشت تی زمین شور پنهان شده بود.

خوشبختانه اون احمق ها عقلشون نرسید که توالت مردونه

 رو هم بگردن وبخیر گدشت

اون روز و اون شب رو اونجا موندم و فردا صبح اول وقت

 با احتیاط بیرون آمدم و یکسر رفتم ترمینال بیهقی و یک

سواری کرایه کردم به مقصد نمک آبرود . آخه اونجا یه

 ویلای کوچکی داشتم که تقریبا هیچ کس از اون خبر نداشت.

 

 

 

 

 

 

 

کمند گیسوی گردآفرید

در سوگوارۀ آزادی

گردآفریدِ دوران

"کمند گیسوی" خویش

برید، اما افسوس

واپس نشینی ناگزیر

در آتشباری دشمن

ضحاک  زمان را

 فرصتی داد

 تا بریده ها را ببافد

 و ریسمانی کند

بر گردن سهراب ما

 

 

مهتاب 2

به محض این که رفتم توی دستشویی ، در رو از داخل بستم

یه پیامک فوری به پرویز زدم که من تو شرکت گیر افتادم

سریع خودت رو برسون. یه زنگم به 110 زدم که منو در این

آدرس گروگان گرفتن به دادم برسین.بعد شیر رو باز کردم

و چند بار هم سیفون رو کشیدم و به انتظار موندم. از اون

طرف اون دو  نفر که مشکوک شده بودن هی به در میزدن

و صدام می کردن ولی من بی خیال، از پنجره که رو به

 خیابون بود منتظر رسیدن کمک های درخواستی بودم

از پشت در  هم می شنیدم که بیرون نیامدن من سر و صدایی

راه انداخته. وقنی توقف ماشین پرویز رو جلوی شرکت

دیدم بهش زنگ زدم که من خودم رو توی دستشویی

حبس کردم. چند دقیقه بعد صدای اعتراض و فریاد پرویز و

داداشش کورش که افسر آگاهی بود  رو پشت در شنیدم و

درو باز کردم و اومدم بیرون.توی لابی شرکت غوغایی شده

 بود همۀ کارمندا  ازاتاقاشون  اومده بودن بیرون و اونجا

 جمع شده بودن و همهمه می کردن. اون دو نفرظاهرا مامور

هم انگار در بحث با پرویز و برادرش  که مدام از اونا کارت

 شناسایی و حکم بازداشت می خواستن سردرگم شده  و

 به تته پته افتاده بودن . در این میان دو نفر مامور کلانتری

 هم به دنبال تلفن من به 110 وارد شرکت شدند. من

 بلافاصله رفتم سراغشون و دست بندهایی که دست اون

 دو نفربود نشان دادم و گفتم این دو نفر می خواهند مرا

جلب کنند ولی هیچ حکمی ندارن. من از این ها و رییس

شرکت شکایت دارم. اون دو تا مامور کلانتری رفتن تو اطاق

 رییس ولی نمیدونم چی شد که کورش به من و داریوش

 ندا داد که باید سریع از شرکت خارج شیم ما هم با

 استفاده از هرج و مرجی که به پا شده بود. اومدیم بیرون

 و با ماشین داریوش از اون منطقه خارج شدیم. توی راه

 کورش توضیح داد که این یارو رییس شرکت خیلی

 گردن کلفته .دوستام به من پیام دادن یه عده ای از

 جایی خیلی بالاتر دادن میان ببرنتون اونجا که عرب

نی بندازه. بهتر شما خونه هم نرین. به مهتاب هم

 پیغوم بدید فوری از خونه خارج شه. ضمنا پرسید

 گذرنامه دارید گفتم هر سه تامون داریم گفت به

مهتاب بگید گذرنامه ها و هر مدرک دیگه ای که

 لازم دارید برداره و بیاد یه جای امنی

که می شناسین. چون باید هرچه زودتر از کشور

خارج شین و گرنه حسابتون با کرام الکاتبینه.

دو سه ساعت بعد با ماشین کورش راه افتادیم

سمت مرز بازرگان. شب نزدیکای تبریز توقف

 کردیم و همونجا توی ماشین خوابیدیم. فردا ظهر

ما سه نفردر خاک ترکیه بودیم و با یه ماشین

کرایه داشتیم می رفتیم ازمیر. که کورش اونجا

آشنایی داشت ،تا ببینیم بعد چه می شه.