داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

تراوشات ذهن آشفتۀ یک مادر رنجدیده

با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده

دفن کرده بودیم و  ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این

محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به  زیارت

خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که

دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و

رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ، کلبه کوچکی

 در حاشیه ده اجاره کرده بودم. اتفاقا اولین روز استقرارم در

 خونۀ تازه مصادف با پنجشنبه بود و طبیعی بود که عصر هم

سری به مزار رویا بزنم. به خاطر کوتاهی روز، کمی زود شال

و کلا کردم و با یه دسته گل صحرایی و یه شیشه گلاب راه افتادم

 سمت گورستان که بالای تپه و از درخونه ده دقیقه ای راه بود.

اما وقتی نفس نفس زنون سر بالایی گورستان را پشت سر گذاشتم

 و سمت قبر رفتم در کمال تعجب دیدم سنگ قبر شکسته و خرد

 شده در گوشه ای افتاده و قبر هم تا عمق زیادی

شکافته است و جنازه ای در کار نیست . بسیار متعجب

 و هراسان کمی در اون اطراف چرخ زدم و بی نتیجه

جستجو کردم و بی اختیار به سمت ده دویدم . نزدیک

خانه یک ماشین شخصی ایستاده بود و یک بولدوزر

 کار تخریب کلبه را تقریبا تمام کرده بود . تا اومدم

داد و فریادی بکنم ، سواری به سرعت دور شد و

بولدوزر هم به دنبالش راه افتاد. بی اختیار همانجا

روی خاکا ولو شدم و مدتی اونجا گیج و منگ ا

فتاده بودم هوا داشت تاریک می شد که احساس

کردم کسی به من نزدیک شد و دستم را گرفت و

 بلندم کرد.خانمی از اهالی ده بود که زیربغل مرا

گرفت و به خانه اش برد. بیوه ای بود که با دختر

 نوجوانش زندگی می کرد. شب بدون این که

بتوانم کلمه ای حرف بزنم تنها یک چایی خوردم

و در گوشه ای خوابم برد.

صبح فردا دختر آن خانم بیدارم کرد و در حالی که

هنوز به خود نیامده بودم گفت اومده اند دنبال شما

افتان و خیزان اومدم دم در،اما همان سواری کذایی

 بود و دو نفر لباس شخصی. سوارم کردند و بردند

 جایی که گفتند صاحب آن کلبۀ اجاره ای از من

 بابت تخریب خانه اش شکایت کرده و باید ضامنی

 پیدا کنم یا به زندان بروم . اولین عکس العملم

فریاد بغض آلودی بود که جنازه دخترم را کجا

 برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با

 پوزخندی احمقانه گفت :اجنه برده اند.

 بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم

و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم.

این روایت ادامه دارد .........................