داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پیام فوری ایران خانم

 آی بچه ها هشدار

دیگر وقت خفتن نیست

همه برخیزید

برخیزید برای نیایش سحرگاهی

 و با هم ،کار شب پرستان  را پایان دهید

 این سیاه ترین لحظه های شب

 نوید بخش پایان تاریکی هاست

و دمیدن سپیده  بسیار نزدیک

 

 

خراب شه این علی آباد

تازگی ها چند تا از نوچه های مشدی رفته بودند سراغ ایران خانم

که  خیلی بد حال در بستر بیماری دراز کشیده بود

یکی از نوچه ها: ایران چرا اینقدر جون سختی می کنی و نمی میری

ایران خانم : به اربابت بگو تا تورو کفن نکنم نمی میرم

نوچه دیگر: بیچاره ، بعد از مشدی، اوضاع  تو خیلی هم بدتر می شه

ایران خانم: این مثل قدیمی رو نشنیدی که از این ستون به اون ستون فرجه

نوچه سوم: پیر هاف هافو ، دیگه ستونی نمونده . همه رو خراب کردیم

ایران خانم : خدا رو شکر که دشمنان ما رو احمق آفریده.

نوچه ها  با تعجب نگاهی  سفیهانه بهم می اندازند

ناگهان صدای رعد آسایی بلند می شود  و نوچه ها با وحشت می دوند بیرون

گرد و خاک عظیمی از سمت علی آباد بلند شده است

بر لب ایران خانم لبخندی از رضایت می نشیند و آهسته زمزمه می کند :

 تا شما باشید همه ستون ها را ویران نکنید.

 

 

آرزوهای برباد رفته رویا


اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد

پسر کوچک و شیطانش  را هم همراه خود آورده است

که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود .

برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود

به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها

مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت

بچه می شود . ابتدا با کنجکاوی و سپس با اضطراب او را

جستجو می کند . چند لحظه بعد دوان دوان اطراف تیمچه را

می گردد . از چند مغازه سراغ می گیرد و فریاد التماس آمیز

او در فضا می پیچد و توجه همه را جلب می کند . به بیرون

تیمچه می دود و از هر رهگذری سراغ پسر بچه هشت نه ساله

با پیراهن آبی و کفش کتانی بنفش  را می گیرد . بیرون تیمچه از

حال می رود . چند دقیقه بعد صدای آرامی او را میخواند خانم

بیدار شوید ، خوشبختانه کودکتان پیدا شده . روی مبل یکی از مغازه ها

چشم باز می کند و پسرش را در کنار خود می بیند . او را با گریه در

آغوش میکشد و می پرسد عزیزم کجا رفته بودی من که مردم و زتده

 شدم .پسر می گوید  پشت سرت بودم که بابام من را بغل کرد و آورد

توی این مغازه . مادر با تعجب پرسید بابات ؟ و نگاهی به مردی که

بالای سرش ایستاده بود کرد..................

در همین موقع با همان حالت شاد از پیداشدن پسرش و متعجب از

قضیه بابا ، از خواب پرید . نزدیک صبح بود . اندکی به اطرافش نگاه

کرد و متعجب از این خواب، به یاد آورد که سال هاست در آرزوی

ازدواج و داشتن فرزند است . وقتی داشت صبحانه را آماده می کرد

هنوز در فکر آن خواب بود .قیافۀ پسر بچه و آن صاحب مغازه چقدر برای

او آشنا بود . توی راه اداره بود که ناگهان زد روی ترمز و صدای بوق

ماشین های پشت سری را بلند کرد .

زد کنار و شقیقه هایش را با دو دست فشار داد . آن پسر بچه را

چند روز پیش در یک فروشگاه دیده بود . با پدرش . با پرویز .

ده سالی می شد که نامزدیش را با پرویز برسر یک بهانه

 کوچک بهم زده بود و چند ماه بعد که پشیمان شده بود ، خبردار شد

که پرویز ازدواج کرده است .

بعد از آن با یک لجبازی کودکانه جواب مثبت به هیچ خواستگاری

نداد . اوضاع با فوت ناگهانی پدر و مادرش بدتر شد وبیش از پیش

 انزوا و تنهایی را انتخاب کرد . اگر با پرویز ازدواج کرده بود شاید اون

 پسر بچه الآن مامان صداش می کرد.

توی اداره داشت فکر می کرد این خواب شاید  از  آرزوها و

خواسته های سرکوفتۀ پنهان در قلب و روانش حکایت داشته باشه .

معلوم بود توی این سال ها این همه کار و سرگرمی از نویسندگی 

و گویندگی و فیلمسازی گرفته تا  تحصیل و تدریس نتوانسته  تنهایی

 او را پر کند .