نمیدونم چرا زندگی من سراسر با سقوط گره
خورده .شش هفت سالم بود که دهانۀ چاه
آشپزخونۀ خونۀ قدیمی ما فرو ریخت و
مادرم تو دل تاریکی بلعیده شد .
حدود ده سال بعد برادرم که توی پشت بوم
داشت آنتن تلویزیون رو تنظیم می کرد از
اون بالا سقوط کرد توی حیاط و منو با یک
بابای بیچاره و دلمرده و عصبی تنها گذاشت .
حدود یکسال از عروسیم می گذشت که
پدرم از بالای داربست سقوط کرد و از اون
همه درد و رنج زندگی خلاص شد.
بعد از دخترم وقتی پسرم هم دنیا اومد و
خرجمون زیاد شد شوهرم که برای کار به
جنوب میرفت هواپیماش سقوط کرد و دو
تا طفل معصوم یتیم روی دست من موند.
این همه مصیبت به اضافۀ مشقتِ بزرگ کردن
و به ثمر رسوندن بچه ها کار رو به اینجا
رسونده که الآن منهم در میان سالی سقوط
کنم تو دامن سرطانی پیشرفته . البته زیاد هم
ناراحت نیستم .چون دلم واقعا برای مامان
و داداش و بابام تنگ شده .