سنگ صبور نشسته بود پای بوته گل یاس و نم نم اشک می ریخت
آخه از وقتی عسلک مرده بود ، دیگه کسی نبود که با اون آبپاش
کوچک عصر به عصر باغچه رو آب بده . هوا هم داشت گرم می شد .
گل های یاس از تشنگی رنگ و روشون پریده بود . آسمون هم
دریغ از یه تیکه ابر که دستکم یه سایه ای روی سر اونا بتدازه.
هرچی بود هرم گرما بود و بادهای داغ . برکت از شب ها هم
رفته بود . سنگ صبور تا صبح بیدار می موند چشم به راه نسیم
خنک صبجگاهی و قطره های شبنم ، اما چه انتظار تلخ و دردناک
و بیهوده ای. تابستون هم گذشت و پاییز رسید، اول، مختصر نم نمی
و بعد بارون های تند با رعد و برق . اما حیف که خیلی دیر شده بود.
گلبرگ های خشکیدۀ یاس با یک مشت برگ زرد توی حیاط ولو
بودند و سنگ صبور از غصه یاس ها ،ترکیده و خرد شده بود و
وقتی باد شدیدی میومد تیکه های اونو به هوا می برد و به در دیوار
می کوبید . خونه خالی عسلک هم داشت ویرون میشد .