داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

تنهایی

من به تنهایی خود آگاهم

و به دنبال کسی می گردم

که ته قلب مرا می بیند

 

من گلی هستم

 در باغچۀ شهر شما

که کسی عطر مرا

درک نکرد

و مرا مثل گلی

بو نکشید

 

همه

از شاخه مرا می خواهند

چیدن و دیدن و لذت بردن

و کمی بعد رهایش کردن

 

تو اگر می خواهی ،

مثل یک شبنم شفاف بیا

پشت یک پنجرۀ تنهایی

گل غمگینی را خواهی دید

که فقط  ،

تشنۀ آبی است زلال

 

حرف من

 نوع نگاهی است که می اندازم

و سکوتی سرشار از زمزمه ها

و چنین است که من

حس تنهایی خود را دارم

گرچه در باغ پر از گل باشم

 

 

 

 

 

کافی شاپ


 


 

به بهانۀ جمع کردن فنجان ها و گرفتن سفارش جدید

به میز نزدیک شدم و در  حین کار پرسیدم :

راستی دو سه هفته است که از سیما خانم خبری نیست

یکی از خانم ها گفت :

ایشون  از کارش استعفا داده و رفته خارج .

دوباره پرسیدم : با خانواده

یک نفر دیگه از اون جمع جواب داد :

خانواده ؟ نه سیما مجرد بود .

 

هفت هشت سالی از اولین باری که سیما به کافی شاپ

ما اومد می گذشت .به نظر یه دختر شهرستانی  ساده

 و البته زیبا رو بود که هفته ای یکی دو بار برای خوردن کیک

 و قهوه پیش ما می اومد . بعد از یکی دو سال وضع لباس و

 آرایشش کاملا تغییر کرده بود  به طوری که فکر می کردم

ازدواج کرده . گاه گداری هم سیگاری گوشۀ لبش  می دیدم.

چند بار هم که با موبایل صحبت می کرد متوجه شدم که با

 زبون ترکی با طرفش حرف می زنه. فکر می کنم سال

 سوم یا چهارم بود که حضور انفرادی و گاه گدارش

تبدیل به دوره های مرتب  دوشنبه شب ها با چند تا از دوستان

دخترش شد . یکی دو سال بعد هم  یکی دو تا آقا  به اون

 جمع اضافه شدن . البته پای ثابت اون دوره ها خود رویا بود .

راستی یادم رفت بگم اون چه اولین بار نظر من رو به اون

جلب کرد مختصر لنگیدن او بود که سعی می کرد با پوشیدن

کفش طبی و اهسته راه رفتن  این مشکل کمتر به چشم بیاد.

 

سال ها گذشت  ، اون دوره ها  بر هم خورده بود ولی من سیما

رو فراموش نکرده بودم . تا اینکه یک روز صبح که به مغازه

می رفتم در حاشیۀ پارک محل ، خانمی را دیدم که دست دختر

 بچۀ زیبا و موبوری رو گرفته بود و قدم می زد . مادر که عینک

 دودی بزرگی زده بود اندکی می لنگید . از کنارش که می گذشتم

 از نزدیک نگاهی به صورتش انداختم ، احساس کردم که او رو

جایی دیده ام ولی به خاطرم نیامد کحا ؟ دویست سیصد متر

 نرفته بودم که یادم آمد سیما بود بلافاصله برگشتم ولی

 پیداش نکردم . روزهای متمادی در همون ساعت های صبح

دور رو بر پارک پرسه می زدم بلکه پیداش کنم . تا بالاخره

 یه روز .. بله خودش بود . از شوهر فرنگیش جدا شده بو

 و با دخترش به ایران برگشته بود . اون دختر کوچولو که

 الان دببرستان می ره منو بابا صدا میکنه و سیما  همسر

 عزیز منه .

 

 

چشمک بزن ستاره

به آسمان تاریک نگاه کردم

و فریاد زدم

چشمک بزن ستاره

دلم گرفته

از زیر چشم بندش

قطره اشکی بر گونه اش چکید

و ناله کرد :

نمی توانم می بینی که

من سحرگاه تیر باران خواهم شد

سلامم را به مامان خورشید برسان

بریس

صدای جیغ خواننده  پاپ از قسمت مردونه شنیده می شد

طبق معمول قسمت زنونه ، نمایشگاه مد و زیبایی بود

این مراسم عروسی هم تا اینجا تفاوتی با بقیه نداشت تا

وقتی عروس و داماد وارد شدند . عروس زیبا و خوش قد و

بالائی  و دامادی خوش تیپ که....

که  ... اندکی می لنگید  و به سختی پا به پای عروس  راه

می رفت . بله با کمی دقت معلوم بود که بریس پوشیده

 از همان هائی که امثال ما تمام عمر باید اسیرش باشیم .

تا پایان مراسم اطلاعات خود را تکمیل کردم . عروس تحصیل

کرده  از خانواده ای متمول و داماد ، دیپلم ،کاسب جزء ولی

 خیلی با هوش از خانواده ای متوسط اما بسیار خوش نام

 و شریف و مؤمن . آخر شب ، از در که بیرون می رفتم

از ته قلب خانوادۀ عروس و خود او را به خاطر این روشن بینی

 کمیاب تحسین می کردم و آرزو می کردم از این وصلت

 خانوادۀ خوشبختی تشکیل بشود .

تازگی ها شنیده ام که دختر زیبا و باهوشی در این خانواده به

دنیا آمده . امیدوارم آن پیوند مبارک ، روز به روز مستحگم تر

شود و خوشبختی این خانواده هر دم فزون تر .

 

 

 

 

پیام مادر

آن شب که از پیش شما رفتم

با واژه های بی صدا رفتم

از خاکدان تیره دل کندم

تا آسمان پیش خدا رفتم

هر چند دلتنگ شما بودم

اما نمیدانم چرا رفتم

فرصت نشد یک بوسۀ گرمی

بستانم از روی شما رفتم

آن خانه را و خاطراتش را

آخر چرا کردم رها ، رفتم ؟

اینجا اگر چه باغ و بستان است

آن خانه بهتر بود تا رفتم

ابنجا بسی دلگیرم از وقتی

از پیشتان ای بچه ها رفتم

تقدیر اما حکم دیگر داشت

دیگر مپرس از من کجا رفتم