بر خلاف همیشه به آرامی گفت :
باشه ،میتونی بری ، آزادی
زن با ناباوری و تردید و ترس نیم گامی به سوی در برداشت و
برای آخرین بار نگاهی دیگر به صورت شوهرش انداخت .
: چرا باور نمی کنی مگه این آرزوی همیشگیت نبود که از دست
من خلاص بشی ،خوب برو ، می بینی که در هم بازه .
زن زیر لب نالید که: چه دیر .
مرد نهیب زد که: یالٌا ، چرا معطلی، تا پشیمون نشدم گورتو گم کن .
لنگ لنگان ، با پشت خمیده و موهای خاکستری و صورت کبود و
دهان خونین، خودش رو به چهارچوب در رسوند .کنار در کیسۀ
کوچکی از وسایلش افتاده بود ، خم شد که آنرا بردارد . صدای
گلوله ای برخاست .درست روی جهار چوب در سقوط کرد .نیمی
از بدنش بیرون در افتاده بود و رگه ای از خون روی پله های بیرون
اطاق به سمت حیاط جاری بود . مردک نزدیک شد و با همان غیظ
و نفرت همیشگی ، با لگد جنازه را پرت کرد پایین و گفت:
این هم آزادی که همیشه آرزویش را داشتی .
سلام
خوبه که بعد این مدت برگشتید با همون داستانکهای پر تعلیق!
سلام
قبلا چوبی بود الان شیشه ای شده .
اسم عوض شده اما متن و مطالب هنوزم قشنگه .
برقرار باشید .