داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

ایران خانم گروگان است

ایران خانم : مگه من گروگان تو هستم ؟

حاج آقا :  بعد از چهل سال زندگی مشترک تازه فهمیدی؟

ایران خانم : حالا از جون من چی می خوای ؟

حاج آقا : هیچی .تو ضامن بقای من هستی

ایران خانم : هر چی بخوای بهت میدم ولم کن.

حاج آقا : زرشک !!!! مگه چیزی هم داری بهم بدی ؟

ایران خانم : این همه ثروت آبا و اجدادی دارم .

حاج آقا : خواب دیدی خیر باشه. همۀ اونا رو که بالا کشیدم.

ایران خانم :تا کی باید اسیر تو باشم ؟

حاج آقا: تا جون داری و نفس می کشی مهمون منی.

ایران خانم :از خدا نمی ترسی؟

حاج آقا پوزخندی میزند : کدوم خدا ؟ کجاست؟ فعلا که خدات منم

ایران خانم زیر لب می گوید: انگار چاره ای جز درخواست کمک از پلیس بین الملل نیست

حاج آقا که زمزمۀ ایران خانم رو شنیده با تمسخرمی گوید:  ول معطلی ، دم اونا رو هم دیدیم

ایران خانم : پس بگم بچه هام بیان

حاج آقا : بگو بیان تا قلم پاشون رو بشکنم

ایران خانم : پس چرا اون دفعه که اومدن شلوارت رو خیس کردی

حاج آقا به تته پته میافتد : اونا دژمن بودن

ایران خانم : خوب دشمن اصلی تو ما  بودیم و هستیم

حاج آقا :اون بار اشتباهی کردیم که تکرار نمیشه

ایران خانم : پس صبر کن ببین تکرار میشه یا نمیشه

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد