داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پرویز (1)


انگار دستاش دیگه سنگینی سابق رو نداشت یا من عادت کرده بودم.

آخه داشتم از زور بیخودی که دیشب تا نزدیک صبح میزد می گفتم .

بعد به طعنه گفتم پرویز خان هرچی شمشیرت کند شده زبونت تیزتر شده

عصبانی تر شد و تا اومد یه لگد حواله کنه با کون محکم خورد زمین و

بی اختیار از درد فریاد بلندی کشید. چند ثانیه ای صبر کردم تا بلند شه

ولی دیدم بی حال روی زمین ولو شده و آهسته ناله میکنه. رفتم جلو و

دستی به صورتش کشیدم که نامردی نکرد و انگشتم رومحکم گاز رفت.

منهم با یک سیلی محکم و آبدار طوری جوابش رو دادم که چشماش بسته

شد و از حال رفت.

زنگ زدم به اورژانس و گفتم اگر اومدین در بازه. چمدونم رو که قبلا بسته

بودم ، پاسپورت  رو هم از زیر فرش  برداشتم  و نگاهی به ساعت دیواری

 انداختم ، نه هنوز برای رسیدن به فرودگاه فرصت بود .سویچ ماشین رو

از جیب شلوارش برداشتم و در گوشش گفتم آدیوس و زدم بیرون. از همین

الآن هوای آزادی رو حس می کردم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد