داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بازارچه


در گرگ و میش هوا ، از انتهای بازارچه ، زنی با چادری گلدار

 شتابان و گریان پیش می  آید .

دست دختر بچۀ کوچک خواب آلودی  را در دست دارد

 و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند

 و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد .

 به جلوی امامزاده که می رسد  لختی می ایستد و به

درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته

 می کشد و بغضش می ترکد .دختر بچه هم از ترس

 ونگ می زند. می آید بیرون و توی خیابون می پیچد

سمت شمس العماره  . بچه را بغل می زند و قدم هایش

 را تند می کند .  راه زیادی تا گاراژ اتوبوس ها مانده است .

 ساعتی بعد سوار یک اتوبوس لکنتی می رود سمت

شهرستان پیش مادرش. دختر بچه یک نان شیرمال گرم را

سق می زند و بی خبر از همه چیز در آغوش مادر آرام

 گرفته و چرت می زند .

 

سال ها بعد

 

خاطرات مبهمی  خانم دکتر را به سمت امامزاده می کشاند.

از بازارچه که مادرش در کودکی برایش تعریف کرده بود

اثری باقی نمانده بود. در گوشه ای از صحن امامزاده

  سنگ گور رنگ و رو رفته ای را که دنبالش بود پیدا کرد  .

با دستمال کاغذی گرد و خاک روی سنگ را پاک کرد . 

تاریخ درگذشت پدرش مال حدود  بیست سال پیش است .

شاید او آخرین دیدار کنندۀ پدر  در این جا باشد .

صحن امامزاده را باز سازی می کنند و گورها ی

قدیمی را محو . رغبتی به زیارت امامزاده ندارد .

اگر مادر بیمارش همراهش بود شاید .

اتومبیلی در بست گرفت و آدرس ترمینال آرژانتین را داد .

گاراژ شمس العماره که دیگر به تاریخ سپرده شده بود .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد