داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

قهوۀ داغ در غروب یک جمعۀ بهاری

غروب جمعه بود و باز تنهایی و حس غریب دلگرفتگی.

 برای همین  به عزم پارک نزدیک خونه ، شال و کلاه کردم

و زدم بیرون . از دکۀ سر راه یه لیوان قهوۀ اسپرسو

خریدم و روی نزدیکترین نیمکت خالی پارک لم دادم

هوای عالی بهاری و آرامش محیط حال خوبی به آدم

میداد. لیوان رو برای خوردن قهوه به دهانم نزدیک کردم

که ناگهان.......

بله ناگهان یه چیزی محکم خورد به دستم و قهوه ای

که هنوز داغ بود پاشید به سر و صورت و لباسام .

تا اومدم به خودم بیام فرار یک بچۀ توپ بدست رو

از جلوی خودم دیدم و از جا پریدم ................. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد