داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

نه آقای قاضی ، من دیگه نمی تونم

به خونه که رسیدم از خستگی و تشنگی روی پام بند نمی شدم

کولر  رو روشن کردم و روی کاناپه ولو شدم . تازه چشام گرم شده بود

که صدای تلویزیون بلند شد. پرویز اومده بود و مثل همیشه، نیومده

رفته بود سر این جعبۀ جادویی. با بد خلقی ،ناله کنان گفتم باز این

آیینه دق رو روشن کردی . با پررویی گفت پاشو یه چیزی برای افطار

درست کن مجبور نشیم مثل دیشب نون و پنیر میل کنیم . حوصله

نداشتم باهاش کل کل کنم . سعی کردم که دوباره بخوابم . یک دفعه

صدای وحشتناک گوینده بلند شد که باز خبر از کشت و کشتار می داد .

بله آقا می خواست با بلند کردن صدای تلویزیون منو از میدون به در

کنه .منم برای اینکه کم نیارم با چشم نیمه بسته یه چیزی از روی

میز جلوی مبل برداشتم و پرت کردم جلو که یهو صدای جرینگی بلند

شد .بله قندون یه راست خورده بود وسط صفحه تلویزیون . تا اومدم

بفهمم چه دسته گلی به دادم ، دیدم از روی  کاناپه  پرت شدم و

سرم محکم خورد به میز و دیگه چیزی نفهمیدم .

: نه  آقای قاضی ، من دیگه نمی تونم با مردی که منو با زبون روزه

به خاطرشکستن تلویزیون تا پای مرگ برد زندگی کنم .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد