داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

یادداشتی از یک دوست


روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم
او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و

 از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی

 و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم

مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را

 نشانه یک خبر بد می‌دانست
به او گفتم: "به نظر می‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم
."
او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد

وقتی به خانه‌اش رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود

موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش

پوشیده بود
با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد

وقتی سوار ماشین می‌ شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌رود و

 آنان خیلی تحت تاثیر قرار گرفته‌اند و نمی‌توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود

دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن

 منوی رستوران مشغول شدم
هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری

خاطرات گذشته به من می‌نگرد و به من گفت یادش می‌آید که وقتی من کوچک بودم و با هم

 به رستوران می‌ رفتیم او بود که منوی رستوران را می‌ خواند.
من هم در پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم»                                                                       
هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که

 باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرت خوش گذشت؟
 
من هم در جواب گفتم: «خیلی بیش‌تر از آنچه که می‌توانستم تصور کنم»
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید در کمال ناباوری درگذشت
.
فردایش  پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا

 غذا خوردیم به دستم رسید
یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمی‌دانم که آیا در آنجا خواهم بود

 یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کرده‌ام، یکی برای تو و یکی برای همسرت 
و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم»
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان

 داریم و زمانی که شایسته آنان است به آنان اختصاص دهیم.
هیچ چیز در زندگی مهمتر از اول خدا و بعد خانواده نیست
.
اگر قرار باشد خوبی ما، وابسته به رفتار دیگران باشد
..
این دیگر خوبی نیست؛
بلکه معامله است
...
می شود پروانه بود و روی هرگلی نشست
..
اما بهتر است مهربان بود
و به هر دلی نشست
..!!
میگویند هر وقت دلت برای کسی تنگ شد ، نگاهش کن ،نبود  صدایش کن، نشنید  دعایش کن

بازیچه

دست به سیم لخت برق میزد فقط فیوز می پرید

خودشو جلوی کامیون می انداخت ، راننده  در یه

 وجبی اون ترمز می کرد

با یه طناب محکم خودشو دار می زد تنها گچ و آجر

 سقف  می ریخت روی سرش

گفت خدایا تو که نمی خوای بمیرم پس بذار درست

 زندگی کنم .

معجزه آسا سرطان بد خیمش ریشه کن شد .

کاسبیش رونق گرفت و تصمیم به ازدواج .

شب عروسی میرفت آرایشگاه دنبال عروس ، 

یه کامیون زباله با سرعت از فرعی بیرون اومد

 و چپه شد روش .

 مرخص

 

خدا را شکر



- پاشو مرد یه کاری بکن ، الان شیش ماست بیکار

  نشستی تو خونه

- چکنم عزیزم از دانشگاه که بیرونم کردن ، کتابام

  رو هم که اجازه چاپ نمی دن ، منم که کار دیگه ای

  جز نوشتن و گفتن بلد نیستم .

- یه فکری به نظرم رسیده

- چه فکری؟

- کتاباتو بده من به اسم خودم چاپ کنم

-آخه نمیشه !!!

- تو چکار داری ، رضایت بدی میرم دنبال چاپش

- پس پیش ناشر قبلیم نبری ، می فهمه

-باشه حواسم هست

.

.

.

.

شش ماه بعد

اولین کتاب خانم ... با استقبال فوق العاده ای رو برو شد

و سال بعد کتاب دوم ایشان همین طور .

و دو سال بعد   ، هر چند دیر،  باقیمانده اون کتابا جمع شد

و اسم خانم هم رفت تو لیست سیاه و از اون بدتر سرکار

علیه رو هم از محل کارش اخراج کردن.

برای همین سرکار آقا داشت مسافر کشی می کرد و

خانم ایشان توی یه تولیدی لباس مشغول بود و خدا رو

شاکر  .

 

باور نمی کردم سحر تاریک باشد

باور نمی کردم سحر تاریک باشد

راه عبور نور هم باریک باشد

می خواستم خورشید من بالا بیاید

پرواز کبک و چلچله نزدیک باشد

 

شب را به امید سحر بیدار ماندم

گه شعرمی گفتم، گهی آواز خواندم  

شاهنگ *ساعت لنگ لنگان پیش می رفت

خود را به سختی تا سپیده دم کشاندم

 

ساعت نشان میداد باید روز باشد

پایان این تاریکی جانسوز باشد

اما نمی تابید خورشید امیدی

این روزها خورشید هم مرموز باشد

 

رفتم پی خورشید  ، دیدم خواب مانده

صدها چو من پشت درش بی تاب مانده

بر بستری نرم و خنک از ابرها ، مست

افتاده و در حسرت مهتاب مانده

 

یک قطرۀ باران به روی او چکاندم

از اشک  عشق خویش هم بر او فشاندم

برخیز ای زیبا کنون وقت طلوع است

این گفتم و یک بوسه بر رویش نشاندم

 

چشمان خود را باز کرد و خنده سر کرد

وز عشق بازی های خود در شب خبر کرد

از حسن  روی ماه و پروین شمه ای گفت

آنگاه بر چشم انتظارانش نظر کرد

 

برخواست از شاباش آن شب سکه ها ریخت

از آسمان بر عاشقان خود طلا ریخت

عالم ز نور عشق و مهرش  روشنی یافت

نور امیدی در دل ما و شما ریخت

 

 شاهنگ =عقربه*

م.ح.غ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عشق یعنی...

 

عشق یعنی نا کجا آباد ما

عشق یعنی درد بی فریاد ما

عشق یعنی آرزو های محال

عشق یعنی سوختن بی قیل و قال

عشق یعنی توی قاب پنجره

هیچ چیزی نیست جز یک خاطره

عشق یعنی شمع ، یعنی سوختن

لب به روی شکوه هامان دوختن

عشق یعنی یک نگاه دورِ دور

گر چه از حد بگذرد فصل ظهور

عشق یعنی داستان راستان

بی کتاب و قصه  ،در دلها نهان

عشق یعنی چشم ماهی ها شدن

عشق یعنی عاشق دریا شدن

عشق یعنی جنگل بی انتها

عشق یعنی سبزی چشم خدا

عشق یعنی بوسه بر لب های آب

عشق یعنی گریه در پهنای خواب

عشق یعنی تلخی طعم شراب

عشق یعنی خط ممتدّ سراب

عشق یعنی داستان راستان

بی کتاب این قصه در دل ها نهان

عشق یعنی عاشق رویا شوی

عشق یعنی با خودت تنها شوی

عشق یعنی قصّۀ هر روز ما

عشق یعنی ساز ما و سوز ما

عشق یعنی نیست لیلی در میان

گر شوی مجنون از او بینی نشان

عشق یعنی قصۀ پنهان ما

عشق یعنی درد بی درمان ما

عشق پاپوشی برای عقل ما

تا ز قید و بند او گردی رها