داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

خوشبختی

خسته ام خسته،  بس که ،خواب خوشبختی خود را دیدم

در پس این دیوارخشتی بسیار ضخیم از خوف وخرافات

شهر رویایی من جا دارد ، مهربان، روشن ، بی پیرایه

این طرف یکسره خشکی و سیاهیست ،عسس باران است

آن طرف آزادی است، چار فصل است،پر از زیبایی است

عقل من می گوید، همه بیدار شویم، همه در کار شویم

دیگران فاصله تا فردا را ،  نه فرادا ،چون فرو پاشیدند؟

یک جهان این همه بیداری و آزادی را دم به دم تجربه کرد

پس چرا  ما باید به هراسیم از این خشت و گل بی مقدار

تا به کی حسرتمان،  بیمناکانه ، در خواب و خیال پنهان باشد

به خدا این دیوار ، با کمی همت و با تیشه اندیشه فرو می ریزد


سپیده لواسانی

نسل نسوان

به آرامی اشک می ریخت و گل های زرد صحرایی را که

 از آن اطراف جمع کرده بود آهسته پرپر می کرد و روی

گور می انداخت . روی سنگ نوشته بود جوان ناکام خانم

....... تولد در 13 مرداد سال 1313 مرگ در 13 مرداد

سال 1313. ساعتی بعد که آفتاب 13 مرداد 1383 غروب

می کرد ،آهسته و عصا زنان به طرف کلبه محقرش در

حاشیه جنگل می رفت که سرش گیج رفت و زیریک درخت

بید مجنون به زمین افتاد . در شناسنامه اش که کنارش

افتاده بود نوشته بود: خانم ...... تولد 13 مرداد 1313

   

بله ،آقای قاضی

به خونه که رسیدم از خستگی و تشنگی روی پام بند نمی شدم

کولر  رو روشن کردم و روی کاناپه ولو شدم . تازه چشام گرم شده بود

که صدای تلویزیون بلند شد. پرویز اومده بود و مثل همیشه، نیومده

رفته بود سر این جعبۀ جادویی. با بد خلقی ،ناله کنان گفتم باز این

آیینه دق رو روشن کردی . با پررویی گفت پاشو یه چیزی برای افطار

درست کن مجبور نشیم مثل دیشب نون و پنیر میل کنیم . حوصله

نداشتم باهاش کل کل کنم . سعی کردم که دوباره بخوابم . یک دفعه

صدای وحشتناک گوینده بلند شد که باز خبر از کشت و کشتار می داد .

بله آقا می خواست با بلند کردن صدای تلویزیون منو از میدون به در

کنه .منم برای اینکه کم نیارم با چشم نیمه بسته یه چیزی از روی

میز جلوی مبل برداشتم و پرت کردم جلو که یهو صدای جرینگی بلند

شد .بله قندون یه راست خورده بود وسط صفحه تلویزیون . تا اومدم

بفهمم چه دسته گلی به دادم ، دیدم از روی  کاناپه  پرت شدم و

سرم محکم خورد به میز و دیگه چیزی نفهمیدم .

بله آقای قاضی ، من دیگه نمی تونم با مردی که منو با زبون روزه

به خاطرشکستن تلویزیون تا پای مرگ برد زندگی کنم .

 

شهید


بر خلاف معمول شب های جمعه، شب از نیمه گذشته

بود و مسعود از جلسۀ  هفتگی انجمن "سحرجویان"

به خانه بر نگشته بود . دلم گواهی رویدادی ویژه را

می داد . پشت پنجره به انتظار نشسته بودم و بیرون

 را نگاه می کردم . سکوت سنگینی مثل آرامش پیش

 از طوفان بر فضای کوچه و خیابان حاکم بود . یکی دو

 ساعت به طلوع فجر مانده بود که سر و کله چند کلاغ

در آن اطراف پیدا شد .هر چه یه سحر نزدیک می شدیم

یواش یواش تعداد کلاغ ها وسر و صدای چندش آورشان

 به نحو ترسناکی زیاد شد . خوب که دقت می کردی چند

 تا خفاش نفرت انگیز را هم بین کلاغ ها می شد تشخیص داد .

ناگهان دیدم چند تا از خفاش ها و کلاغ ها به پنجره نزدیک

شدند و انگار که می خواهند آن را بشکنند  خودشان را به

شدت به شیشه کوبیدند . از ترس چند قدم عقب رفتم

و پرده ها  را کشیدم . یاد فیلم پرندگان هیچکاک افتادم .

خدا خدا می کردم که زودتر آفتاب بزند . انگار دعایم

مستجاب شد، که دیدم قار و قور کلاغ کم و کمتر شد.

با احتیاط جلو رفتم و پرده را کنار زدم . آفتاب داشت

می زد . دیگر اثری از کلاغ ها و خفاش ها نبود .

همراه با روشن شدن هوا تعداد زیادی چلچله از روی  

درختان پارک روبرو بلند شدند و با سر وصدای شادی آوری

شروع به خواندن و چرخیدن در آن اطراف کردند . یکی

از آن ها آمده بود پشت پنجره و بال بال می زد . نمی دانم

چرا به دلم زد که پنجره را باز کنم . پنجره را که باز کردم

آمد تو  و یک راست رفت روی طاقچه و کنار عکس  مشترک

عروسی من و مسعود نشست و آرام گرفت . توی حیاط،

لاشه چند تا کلاغ کثیف و خفاش زشت دیده می شد .

 

دکتر موفق


آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف

لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی

 بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری

ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در

آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب

کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................

حاج آقا سیف الله موفقیان یکی از تجار معروف و معتبر بازار

در سال های قبل از انقلاب بود . او در اواخر عمرش به علت

پیری و بیماری ، با وجود داشتن یک پسر ، حجره اش را به

 دامادش سپرده بود . پسرش محمد جواد به قول معروف

ناخلف از کار درآمده بود ، دیپلم را به زور گرفته و بیشتر

دنبال خوشگذرانی و عیاشی بود . حاج آقا سیف الله در اوایل

سال پنجاه وهشت در گذشت .و طبق وصیتنامه اش اداره

تمام اموالش به دامادش واگذار  شده بود .  در آن شرایط

محمد جواد به سرعت دست به کار شد و به اتکاء نام پدرش

 وارد یکی از کمیته های نزدیک بازار شد  و در اولین فرصت

با پرونده ساری برای شوهر خواهرش او را به زندان انداخت

و حکم جعلی بودن وصیتنامه را هم دریافت کرد .  درقدم بعدی

نام خانوادگیش را به " اسلامی موفق" تغییر داد و از آن پس

تدریجا به "حاج آقا اسلامی" معروف شد . در دوران جنگ  با

تامین بخشی از نیازهای پشت جبهه  برای خودش سابقه

مفصلی از حضور در جبهه درست کرد و در عوض در آن شرایط

خاص با احتکار و استفاده از رانت ،ثروتش را چند صد برابر کرد.

بعد از جنگ و تغییر تدریجی اوضاع، مثل آب خوردن برای خودش

یک مدرک دکترا دست و پا کرد و با نام دکتر محمد جواد موفق

شد عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه . حالا دیگر دنبال پست

سیاسی بود و معاونت وزیر را برای خودش اولین گام می دانست

چند سالی پست های مختلف را تجربه و برای خودش سوابق

اجرایی متعدد دست و پا کرد تا اینکه بالاخره با لابی ها و

فشارهای پشت پرده مختلف به عنوان کاندید جدی وزارت معرفی

شد . اما این بیماری لعنتی همه چیز را خراب کرد .  ...........

چند روز بعد روزنامه ها خبر از در گذشت دکتر موفق دادند .

پسر ها  و دخترها و همسرش که قبل از عمل برای دیدن او

از تورنتو با لندن آمده بودند . پس از عمل ناموفق و فوت او به

سرعت به کانادا برگشتند .در مراسم تشییع جنازه اش در بهشت

زهرا  از اقوام او فقط یک پیر مرد و پیر زن شرکت داشتند، که

خواهرش و شوهر خواهرش بودند . چند نفر دیگر کسانی بودند

که فقط  آمده بودند ببینند چه خبر است .