بیهوده در انتظارطلوع سپیده
و درخشش آفتاب نشسته ای .
سپیده ساعت هاست دمیده
و خورشید در آسمان بالا آمده است .
تویی که چشمانت را بسته ای ،
و چادر سیاه ترس و ناآگاهی
بر سر کشیده ای .
سپیده لواسانی
اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد .
نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس
باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا
با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او
هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی
اتوبوس حلقه زده بودند و راننده فریاد میزد : یک نفر امبولانس خبر کند .
کمی جلو رفت و به صورت جوانی که با بدن خون آلود ، بیهوش روی
زمین افتاده بود، دقت کرد .چقدر شبیه خودش بود . یک نفر انگار
دستش را به بالا می کشید و زمزمه می کرد که : تمام شد بیا برویم
با نگرانی و شگفتی پرسید : اون منم ؟ همون صدای مهربون جواب
داد : آره عزیزم ، گفتم که تموم شد . دستش رو عقب کشید و با
اعتراض گفت نمی خوام ، اینجوری که نمی شه . غریبه گفت: ولی
اگر بخوای برگردی خیلی برات سخت می شه . برای پدر و مادر هم .
پرسید: چطور؟ در چند لحظه صحنه هایی از خودش روی تخت
بیمارستان و روی ویلچر و عروسی نامزدش با کامبیز دوست
عزیزش و دق کردن پدر و سفید شدن موهای مادر و اسایشگاه معلولین
جلوی چشمش رژه رفتند . پرسید تو می گی چکار کنم ؟
غریبه گفت: بریم خیلی بهتره . گفت حالا کجا میریم ؟
غریبه : نترس جای بدی نیست . گفت : نمی تونم تصمیم بگیرم.
غریبه گفت :عجله کن ، وقت نداریم ولی اگر با من اومدی دیگه
برگشتی تو کار نیست .گفت آخه نگفتی کجا میریم . غریبه گفت:
گرچه اجازه ندارم بهت بگم ، ولی میریم به دنیای سکوت و آرامش .
نه نمی خوام با تو بیام ، بذار برگردم. در این موقع آمبولانس
رسیده بود و فرهاد رو به بیمارستان برد .چند ماهی طول کشید
که از روی تخت بلند شه و پنچ شش ماهی هم روی ویلچر و
راه رفتن به کمک عصا . یک سالی از اون روز گذشته بود
که مراسم عروسی فرهاد برگزار شد . همون جا با خودش فکر
می کرد که خوب شد گول اون غریبه رو نخورد.
بر خلاف همیشه به آرامی گفت :
باشه ،میتونی بری ، آزادی
زن با ناباوری و تردید و ترس نیم گامی به سوی در برداشت و
برای آخرین بار نگاهی دیگر به صورت شوهرش انداخت .
: چرا باور نمی کنی مگه این آرزوی همیشگیت نبود که از دست
من خلاص بشی ،خوب برو ، می بینی که در هم بازه .
زن زیر لب نالید که: چه دیر .
مرد نهیب زد که: یالٌا ، چرا معطلی، تا پشیمون نشدم گورتو گم کن .
لنگ لنگان ، با پشت خمیده و موهای خاکستری و صورت کبود و
دهان خونین، خودش رو به چهارچوب در رسوند .کنار در کیسۀ
کوچکی از وسایلش افتاده بود ، خم شد که آنرا بردارد . صدای
گلوله ای برخاست .درست روی جهار چوب در سقوط کرد .نیمی
از بدنش بیرون در افتاده بود و رگه ای از خون روی پله های بیرون
اطاق به سمت حیاط جاری بود . مردک نزدیک شد و با همان غیظ
و نفرت همیشگی ، با لگد جنازه را پرت کرد پایین و گفت:
این هم آزادی که همیشه آرزویش را داشتی .
خسته ام خسته، بس که ،خواب خوشبختی خود را دیدم
در پس این دیوارخشتی بسیار ضخیم از خوف وخرافات
شهر رویایی من جا دارد ، مهربان، روشن ، بی پیرایه
این طرف یکسره خشکی و سیاهیست ،عسس باران است
آن طرف آزادی است، چار فصل است،پر از زیبایی است
عقل من می گوید، همه بیدار شویم، همه در کار شویم
دیگران فاصله تا فردا را ، نه فرادا ،چون فرو پاشیدند؟
یک جهان این همه بیداری و آزادی را دم به دم تجربه کرد
پس چرا ما باید به هراسیم از این خشت و گل بی مقدار
تا به کی حسرتمان، بیمناکانه ، در خواب و خیال پنهان باشد
به خدا این دیوار ، با کمی همت و با تیشه اندیشه فرو می ریزد
سپیده لواسانی