داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بیهوده در انتظار

بیهوده در انتظارطلوع سپیده

 و درخشش آفتاب نشسته ای .

سپیده ساعت هاست دمیده

و خورشید در آسمان بالا آمده است .

تویی که چشمانت را بسته ای ،

و چادر سیاه ترس و ناآگاهی

 بر سر کشیده ای .


سپیده لواسانی

مسافر دنیای سکوت

 اتوبوس داشت می امد ،عجله داشت که زودتر به ایستگاه برسد .

نفهمید چرا اتوبوس ناگهان با صدای گوش خراشی ترمز کرد .درب اتوبوس

باز شد و او با خوشحالی بالا پرید ، ولی راننده و چند تا از مسافرا

با عجله و اضطراب پایین پریدند . سر و صدای زیادی بلند شد و او

 هم کنجکاوانه پایین آمد تا ببیند چه خبر شده است . چند نفر جلوی

اتوبوس حلقه زده بودند و راننده فریاد میزد : یک نفر امبولانس خبر کند .

کمی جلو رفت و به صورت جوانی که با بدن خون آلود ، بیهوش روی

زمین افتاده بود، دقت کرد .چقدر شبیه خودش بود . یک نفر انگار

دستش را به بالا می کشید و زمزمه می کرد که : تمام شد بیا برویم

با نگرانی و شگفتی پرسید : اون منم ؟ همون صدای مهربون جواب

داد : آره عزیزم ، گفتم که تموم شد . دستش رو عقب کشید و با

اعتراض گفت نمی خوام ، اینجوری که نمی شه . غریبه گفت: ولی

اگر بخوای برگردی خیلی برات سخت می شه . برای پدر و مادر هم .

پرسید: چطور؟ در چند لحظه  صحنه هایی از خودش روی تخت

 بیمارستان و روی ویلچر و عروسی نامزدش  با کامبیز دوست

عزیزش و دق کردن پدر و سفید شدن موهای مادر و اسایشگاه معلولین

جلوی چشمش رژه رفتند . پرسید تو می گی چکار کنم ؟

غریبه گفت: بریم خیلی بهتره . گفت حالا کجا میریم ؟

غریبه : نترس جای بدی نیست . گفت : نمی تونم تصمیم بگیرم.

غریبه گفت :عجله  کن ، وقت نداریم ولی اگر با من اومدی دیگه

برگشتی تو کار نیست .گفت آخه نگفتی کجا میریم . غریبه گفت:

گرچه اجازه ندارم بهت بگم ، ولی میریم به دنیای سکوت و آرامش .

نه نمی خوام با تو بیام ، بذار برگردم. در این موقع آمبولانس

رسیده بود و فرهاد رو به بیمارستان  برد .چند ماهی طول کشید

که از روی تخت بلند شه و پنچ شش ماهی هم روی ویلچر و

راه رفتن به کمک عصا . یک سالی از اون روز گذشته بود

که مراسم عروسی فرهاد برگزار شد . همون جا با خودش فکر

می کرد که خوب شد گول اون غریبه رو نخورد.

می توانی بروی ،آزادی

بر خلاف همیشه به آرامی گفت :

باشه ،میتونی بری ، آزادی

زن با ناباوری و تردید و ترس نیم گامی به سوی در برداشت و

برای آخرین بار نگاهی دیگر به صورت شوهرش انداخت .

: چرا باور نمی کنی مگه این آرزوی همیشگیت نبود که از دست

 من خلاص بشی ،خوب برو ، می بینی که در هم بازه .

زن زیر لب نالید که: چه دیر .

مرد نهیب زد که: یالٌا ، چرا معطلی، تا پشیمون نشدم گورتو گم کن .

لنگ لنگان ، با پشت خمیده و موهای خاکستری و صورت کبود و

دهان خونین، خودش رو به چهارچوب در رسوند .کنار در کیسۀ

کوچکی از وسایلش افتاده بود ، خم شد که آنرا بردارد . صدای

گلوله ای برخاست .درست روی جهار چوب در سقوط کرد .نیمی

از بدنش بیرون در افتاده بود و رگه ای از خون روی پله های بیرون

اطاق به سمت حیاط جاری بود . مردک نزدیک شد و با همان غیظ

و نفرت همیشگی ، با لگد جنازه را پرت کرد پایین و گفت:

این هم آزادی که همیشه آرزویش را داشتی .

خوشبختی

خسته ام خسته،  بس که ،خواب خوشبختی خود را دیدم

در پس این دیوارخشتی بسیار ضخیم از خوف وخرافات

شهر رویایی من جا دارد ، مهربان، روشن ، بی پیرایه

این طرف یکسره خشکی و سیاهیست ،عسس باران است

آن طرف آزادی است، چار فصل است،پر از زیبایی است

عقل من می گوید، همه بیدار شویم، همه در کار شویم

دیگران فاصله تا فردا را ،  نه فرادا ،چون فرو پاشیدند؟

یک جهان این همه بیداری و آزادی را دم به دم تجربه کرد

پس چرا  ما باید به هراسیم از این خشت و گل بی مقدار

تا به کی حسرتمان،  بیمناکانه ، در خواب و خیال پنهان باشد

به خدا این دیوار ، با کمی همت و با تیشه اندیشه فرو می ریزد


سپیده لواسانی