داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

آخیش آخیش

 

رفته بودم احوالپرسی ایران خانم ، دیدم

برخلاف دیدار پیش کمی خوشحال به نظر

میاد و آخیش آخیش می کنه. گفتم ایران

جان چیه انگار از ذوقته که داری آخیش

 آخیش می گی. گفت: ننه برا اینه که انگار

مش قدرت داره نفسای آخرو می کشه

و برو بچه های ما نفسشون بالا میاد و

 راحت می شن.

گفتم : مادرجان فکر نمی کردم اینقد ساده

 باشی که ندونی برا ی ملک واملاکش

وصیت کرده .ایران خانم : این که خوشبختانه

پسر نداره. گفتم : پس خبر نداری یه حروم

زاده ای داره که خارج زندگی می کنه.

 . ایران خانم جواب داد: اونو اتفاقا خبر دارم.

تو چقد ساده ای بچه، که نمی دونی چه آشی

برا  اون توله ش پختم.گفتم: یعنی میخوای

چی کار کنی؟ ایران گفت: نشد دیگه. بهت

بگم که مثل اون دفه بری یه راست بزاری

 کف دستشون؟

منو بگی مثل ماست وارفتم و با خجالت پا

شدم برم گزارش مأموریت ناموفقم رو به

بالادستیا بدم که ایران خانم گفت :

نمی زارم اون پاش به اینجا برسه، همین.

حالا برو گزارش بده ، خائن.

 

 

الو الو اینجا جهنم

دست و پام فلج شده  و روی زمین سرد و

یخ بسته ولو شده ام.

چشمام تار می بینه ولی می فهمم که تک

و تنها وسط یک حیاط بسیار بزرگ

 افتاده ام که دور تا دور اون دیواری

کشیده شده که تا آسمون بالا رفته.

روزه  ولی آسمون سرخ و خون آلود

و بی اندازه غمناک و ترسناکه.

گوشام به شدت سوت می کشه تا  حدی

که دارم دیوونه می شدم.

با تمام وجود فریاد می کشم ولی انگار

هیچ صدایی از حلقومم بیرون نمیاد.

گاهی فکر می کنم دارم خواب می بینم،

 اما نه این ها کاملا بازتاب حال منه در بیداری .

گمان نمی کنم جهنمی که خدا توصیف کرده

این قدر وحشتناک باشه. حاشا اگر  بخواد با

 این اوصاف تو اون دنیا هم ما رو به جهنم ببره.

الو، الو ، اینجا جهنم ، اینجا جهنم ، اگر کسی

 صدای منو می شنوه جواب بده؟؟؟

 

فاجعه آفرینی ایران خانم

 

رفته بودم عیادت ایران خانم ، نظرش رو راجع

 به طلاقش از "اوس مم رضا" و ازدواج مجددش

 با  "آ سید" پرسیدم .گفت:  ننه ، طلاق گرفتنم به زور ،

یک اشتباه بزرگ ولی ازدواج مجددم با اون یارو

یک فاجعه و اشتباهی مرگبار بود .

مونولوگ

 

         خود شکن آیینه شکستن خطاست


                             مونولوگ

 

-         سلام ببخش که دیر به دیر بهت سر می زنم

     راستی چرا گرد و خاکی هستی .

با دستمال آینه را پاک کرد :

    خیلی شکسته شدی ها  ، عیب نداره

     عوضش تا دلت بخواد برات پول و پله آوردم

    قهری با من ؟

    چاره ای نبود ، جور دیگه نمی شد

    بنا  نبود معلم اخلاق بشی ، معلومه این خدا

   و پیغمبر گفتنا  کشک بود ،  آخه جور دیگه که

    نمی شد سر مردم رو کلا گذاشت .

    از نگات می فهمم چی می خوای بگی.

    دیگه داری منو کفری می کنی

   با مشت به آیینه می کوبد

    آره همینه که هست ، این کارا توش

    کشت و کشتارم پیش میآد

   مشت دیگری و خرده شیشه های خونی آینه

    روی زمین پخش می شود

پرستو


 

 از پزشک قانونی که برگشتند معلوم نبود مات

بودند یا ماتم زده .روبروی هم روی مبل ولو

شده بودند که فرخنده به دخترش گفت : عزیزم

پاشو یه چای دم کن ، تا ببینیم باید چه خاکی

به سرمون کنیم .

صبح خبر داده بودند که به پزشکی قانونی مراجعه

کنند . آقای اشرفی پدر خانواده دیشب ، ظاهرا در

 پی یک مشاجره ، شریک تجاری خود خانم الماسی

 را با شلیک گلوله به قتل رسانده و سپس خودکشی

کرده بود .

فرخنده و سیما مشغول خوردن چای بودند که برادر

آقای اشرفی سراسیمه وارد شد . اولین تصمیمی که

گرفتند این بود که اشرفی کوچک بره دنبال ترخیص

جنازه و کارهای تشییع و دفن . فرخنده و سیما که تنها

شدند ، ناگهان سیما جیغ کوچکی کشید و انگار چیزی

به یادش آمده باشد ، سراسیمه  به سمت پله های طبقۀ

بالا دوید  و در میان بهت وحیرت فرحنده دو سه دقیقه بعذ

در حالیکه پاکت زرد رنگ بزرگی در دست داشت پائین آمد.

وقتی مادر پرسید این چیه به تته پته افتاد ، چون پدر سفارش

کرده بود اگر اتفاقی برایش افتاد این پاکت را در تنهایی باز

کند ، اما انگار دیر شده بود و باید پاسخ مادر را می داد.

سیما پاکت را باز کرد و محتویات آن را یکی یکی بیرون

آورد . دو جلد گذرنامه ، چند دسته اسکناس دلار و پوند

پاکت کوچکتری که درون آن چند فرم بانکی به زبان

انگلیسی بود و بالاخره کاغذ تا شدۀ نسبتا کوچکی که ته

پاکت قرار داشت.

اشرفی پدر در آن یاداشت نوشته بود سیما جان ، من به دام

الماسی که  یک پرستو بود افتادم و چاره ای جز کشتن او نداشتم

شما دیگر در اینجا امنیت ندارید. همانطور که می بینی همۀ

مدارک  لازم را برای شما  و فرخنده آماده کرده ام. هرچه زودتر ،

 یعنی فوری فوری ایران را ترک کنید. قربانت پدرت