داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بر باد رفتن یک رویا

حسین همیشه ایده آلیست بود  اما گذشت زمان

اون رو سر عقل آورده بود .برای همین عجیب نبود

 که اون شب که در میان سالی با  پیر دختری که

یکی دو سال هم از او بزرگتر بود ازدواج می کرد خیلی

خوشحال بود ،نه فقط به دلیل زیبایی ظاهری و نام

زیبای رویا بلکه به خاطر فرهنگ و متانت و ادب والای

عروس خانم .

اونشب رویا به دلایل فنی از حسین چند روز مهلت !!

گرفت . و فردا هم برای یک ماه عسل کوتاه رفتند

به ویلای مجلل حسین تو لواسان .

تو لواسان ،یه روز که حسین  بعد از خرید ، سرزده

  وارد ویلا شد، دید رویا از حموم اومده بیرون و نیمه

برهنه داره موهاشو خشک می کنه .  رویا حسین رو که

 دید خیلی جا خورد و سعی کرد خودشو بپوشونه

ولی انگار دیر شذه بود . چون چشم حسین به شکم

و سینه نیمه سوخته  و از ریخت  افتاده رویا افتاد و 

متعجبانه پرسید :

:این چیه ؟

:چیزی نیست ،خوب می شه

 حسین که خودش پزشک جراح بود گفت:

 یعنی چی خوب می شه ؟

ناگهان لحن رویا عوض شد و پرخاشگرانه فریاد زد :

حالا مگه چی شده مردک؟

:آخه ؟

:آخه نداره خفقان بگیر و هیچی نگو همینه که هست

:نمی فهمم

: اره نمی فهمی ، باندازه خر هم شعور نداری

: باید این موضوع رو همین جا حل و فصل کنیم

:باشه من حاضرم . سه ملیارد مهریه مو  اِخ کن

 تو رو بخیر و ما رو به سلامت

:مثل اینکه هالو گیر اوردی  من از این پولا به

کسی نمیدم .

: از حلقومت میکشم بیرون . میدی یا   بیخ ریشت

می مونم و  دق مرگت می کنم میفرستمت سینه

 قبرستون پیش اون مادرگور بگور شده ات .

حسین  که بیشتر از آنکه از نقص بدنی رویا

ازرده باشد از حرف های چاله میدانی رویا

شوکه شده بود و  رویای خودش رو بر باد رفته

 می دید در رو بهم زد و اومد بیرون و زنگ زد

به دوستش که ازدواج تو دفتر اون ثبت شده بود

:رضا ، بیچاره شدم ، دیدی  حرفت رو گوش نکردم

چه کلاهی سرم رفت. و داستان را تلگرافی تعریف

کرد . رضا هم خیلی خونسرد گفت:

حسین جان نگران نباش ،من چون حدس میزدم

یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشد، تو سند ازدواج

مهریه رو به جای سی ملیارد ریال ، سه ملیارد

ریال نوشتم و از اون رویای قلابی تو امضا گرفتم.

حالا اگر رویای تو بر باد رفته باشه تو فقط سیصد

ملیون تومن تاوان بابت سادگی خودت رو میدی،

ولی اون رویای قلابی همه انچه رو  یک عمربرای

 فریب دیگران ساخته بود و با آن زندگی می کرد

یکباره از دست داده است .

 

 

 

 

 

 

ما حرف می زنیم

لم داده روی مبل ،

من حرف می زنم

تو حرف می زنی

او حرف می زند

یکریز و بی امان .

باران جمله ها

در یک فضای پوچ

بر شوره زار ذهن

بیهوده می چکد

غافل در این میان

کاتش گرفته خانه و

ما حرف می زنیم

کاری نمی کنیم

تا اخرین نفس .

 

پدر ژپتو و دوستان در سرزمین آژی دهاک

 

پدر ژپتو  حاکم این سرزمین بود  که  مردم اورا ژپ

 شاه صدا می کردند .( مردم می گفتند چون تو قصه ها

خوانده بودند که پدر ژپتو چقدر مهربان و خوش قلب

بوده او را بعنوان حاکم انتخاب کرده بودند .اما به فاصله

کمی پس از مسلط شدن بر اوضاع اول دستور داد به او 

بگویند ژپ خان بعد هم سر و صدا بلند شد که ایشان ژپ

شاه هستند) .  جالب این بود که ظاهرا شغل نجاری

 را با همان سر و وضع حفظ کرده بود اما کارش را

 توسعه داده بود و تند تند مجسمه ای چوبی دزد و

 دروغگو  و دغل درست می کرد و می فرستاد  به

 شهر های مختلف .  از ترس و عقده ای که از نهنگ ها

داشت طبق دستورش نهنگ های دریاهای اطراف را 

قتل عام کرده بودند  . از آب و سبزه و  ستاره هم متنفر 

بود و عاشق کویر  . برای همین دستور داده بود جنگلها

 رو نابود ، رودخونه ها رو  خشک و ستاره ها رو کور کنند

 و کویر ها رو توسعه بدهند .

پینو کیو  که اسم خودش را مهندس پین گذاشته بود

 برج ساز شده بود و هر چی دروغ میگفت دماغش 

دراز نمی شد اما  برجهاش بلند تر می شدند  و غرورش 

بیشتر .

هیچ کدوم از مردم این سرزمین  از دروغ های

 عجیب و غریبی که  روزی هزار بارمی شنیدند

شاخ در نمی اوردند اما برای اینکه دیوونه نشوند

جوک می ساختند و مثل دیوونه ها می خندیدند .

فرشته مهربون با شیطون هم دست بود  و شده

بودن وزیرای دست راست و دست چپ پدر ژپتو .

روباه مکار خزانه دار کل سر زمین  بود  .

گربه نره  پلنگی  شده  بود خونریز که  وظیفه اش 

حفظ امنیت سر زمین بود .

 

بی همسفر

در تمام مدت مراسم ،تصویر رضا  از پیش

 چشمش نمی رفت و اطمینان داشت اگر

او الان اینجا بود از رقص و شادمانی  برای

عروسی دخترش چیزی  دریغ نمی کرد .

ولی افسوس که دو سال پیش در شبی

سیاه و حادثه ای تلخ ، او همسفری عزیز

و  سارا پدری مهربان را از دست دادند .

امشب از  رفتن سارا از آن خانه ای که در

این دو سال ماتمکده ای بیشتر  تبود  

خوشحال بود و با تمام وجود برایش

آرزوی یک زندگی جدید و پر از شادی

 و خوشبختی می کرد . هر چند هنوز

نمی دانست چگونه باید  تنهایی را دراین

 سنین میانسالی تا پایان  تاب بیاورد .

نزدیک سحر بود که  درِ خانه ، از ماشین

یکی از نزدیکان داماد پیاده  شد تا تن

خسته اش را به  یک رختخواب سرد و

 خالی تسلیم کند . بستری که بیست و

هشت سال پیش در آن خود را به مرد

آرزوها و رویاهایش تسلیم کرده بود .

در را که باز کرد رضا را دید که روبرویش

ایستاده و آغوشش را برایش باز کرده .

بی اختیار و با شادی باور نکردنی چند

قدمی به جلو دوید ولی ناگهان ایستاد

و به  توهم و خیال پردازی خود  باخنده ای

تلخ پاسخ داد. عکس بزرگ رضا بر روی

دیوار هنوز به او لبخند می زد .

 

 

 

 

ببینید و عبرت بگیرید




می خواستی قبل از پریدن چشمات رو باز کنی



 آدم !!!عاشق هم خوبه حواسش به پشت سرش باشه





آچمز!!!!!!