همین جمعه پیش بود که رفتم آسایشگاه سالمندان دیدن خاله طوبی.
خیلی تکیده شده و انگار نورزندگی از چشماش رفته بود و بوی
مرگ می داد. گویی صبرش از یک عمر ناکامی و تنهایی به سر
آمده بود و موقع خداحافطی چند بار تاکید کرد که فرشته جان دعا
کن خدا من رو از این عذاب زندگی هرچه زودتر خلاص کنه .
طوبی خاله واقعی من نبود ولی چون دوست صمیمی مادرم بود من
از بچگی اورا خاله صدا می کردم .در میات سالی توی مسجد با
مادر اشنا شده و داستانزندگی خودش رو تعریف کرده بود :
با یک علاقه و عشق واقعی، در سن نسبتا پایین با پسر عمویش
ازدواج کرده بود .ولی به خاطر یک بگو مگوی بچگانه و عصبانیت
آنی تصمیم به طلاق می گیرند و میرن پیش آقای مسجد که صیغه
طلاق رو جاری کنه . اقا هم که در سنین پیری گلوش پیش طوبی گیر
می کنه از نا اگاهی انها استفاده می کنه و طوبی رو در همون جلسه
سه طلاقه می کنه . ولی قضیه رو درست حالیشون نمی کنه .
چند روز بعد که دو طرف پشیمون می شن و میرن پیش آقا که دوباره
ازدواج کنن آقا مانع شرعی و قضیه محلل رو مطرح می کنه . طوبی
و پسر عموش هرچی توی محل و بین فامیلا دنبال یه آدم مطمئن برای
این کار می گردن پیدا نمی کنن . به ناچار بر می گردن پیش آقا که
به نظر میومد آفتابش لب بومه و دیگه نباید به یه زن جوون و خوشگل
نظر داشته باشه و از خواهش می کنن محلل بشه . اقا هم با اکراه قبول
می کنه ومیگه طوبی سه شب برای رعایت ظاهر بیاد خونه ما تا بعد .
ولی همون سه شب ، سی و سه سال طول می کشه . پسر عمو بعد از
یکی دوسال میره زن می گیره و صاحب چند تا بچه می شه .طوبی هم
هووی زن قدیمی حاج آقا می مونه و از شانس بدش بچه دارهم نمی شه
و به یه عمر کلفتی و یه لقمه نون بخور ونمیر تن می ده . حاج آقا هم
که فوت می کنه ، بچه هاش طوبی رو سر پیری با پرداخت مبلغ مختصری
از خونه بیرونش می کنن .
روز یکشنبه از اسایشگاه زنگ زدن و خبر فوت طوبی رو دادن . دوشنبه
هم با حضور یکی دونفر بردیمش بهشت سکینه کرج و توی قبری نزدیک
مزار مادرم دفنش کردیم و خلاص .
تو قصه ها که خونده بودم یه عاشق
دیوانه به یک نظر دل و دین شو داده بود
به لیلی یا شیرین . به ریش هرچی مجنون
و فرهاد خندیده بودم که لابد از اول یه تخته
شون کم بوده. اینارو افسانه می دونستم و
مال عهد عتیق نه مال این دور و زمونه .
باور کردنی نبود و نیست که منم با این همه
ادعای اراده و عقل تو همچین تله ای افتاده
باشم . تو چی داشتی تو اون صورت معصوم
و تو اون چشمای گیرات ، نمیدونم هرچی بود
همون تصویرت که از راه دور به من می رسید
کار خودشو کرد. ریختم به هم، حسابی .
گفتم شاید یه حس زود گذر باشه ولی نبود
یه روز، دو روز ،یه هفته، یه ماه، یه سال ،
چن سال نخیر ول کن نبود. بله خانوم خانوما
خودتم نمی دونستی جطور مخ ما رو زدی .
اگه می دونسی اگه می دونسی .کاشکی
می دونسی تا شاید یه چاره ای برام می کردی
اخه بالاخره یه سر طناب تو دست تو بود و
یه سر دیگش به دور گردن من حلقه شده بود.
حالا برای این کاری که می خوام بکنم نمی خوام
بگم تو مقصری ، نه . اون کسی که حوا و
دختراشو آفرید یک شیطنتی کرد و یه چیزی تو
وجود اینا گذاشت که هر مرد قوی و مغروری
رو روزی در مقابل این موجودات ظریف به
زانو درآره . ولی خوب خدائیش این چن سال
دورۀ خیال پردازی ، یه جورایی لطف و لذت
خودشو داشت . ما که داریم میریم ولی دفعۀ
بعد مواظب جوونای معصوم مردم باش .
از یادداشت های یک پسر خل برای یک دختر زبل
نمی دونم چرا مادرم هوس کرده بود
چند روزی ازشهر خوش آب و هوای
خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون
تفتیده دیدن من . به هر حال خیلی
خوشحال شدم و فرصتی شد که شب
جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین
رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور
و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:
فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من
بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب
گفتم مامان این عکس رو ایام عید که
پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی
قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر
و شکسته و زشت شدم . دو زاریم افتاد
ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما
که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.
تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و
تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو
داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر
هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا
ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش
بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد
مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته
از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن بدون
آرایش تنها گذاشت .
مهمونی کوچکی داده بودیم ولی وقتی
همه رفتن دیگه نای راه رفتن نداشتیم با این
وجود داشتیم ظرفا رو می شستیم
و خشک می کردیم که نسترن گفت میدونی
این مستاجر بالایی ما عروسی دخترش رو
تو برج العرب گرفته .گفتم همونا که پارسال
خونۀ دکتر رو اجاره کردن ؟ گفت آره اینا
مقیم امریکا هستن و سالی یکی دو ماه
میان ایران. دکتر هم که رفته دوسال بمونه
امریکا تا بتومه اقامتش رو بگیره .
گفتم زیاد تعجبی نداره ، بالاخره این چند صد
ملیارد دلاری که حیف و میل شده کم و زیاد
بین یه عدۀ خاصی تقسیم شده . هزینۀ عروسی
این جناب تو برج العرب که شاید درآمد یک
روزش هم نمی شه ، سهم چند هزار مردم محروم
ما از پول نفته که منتظرن امام زمان بیاد و از
حلقومشون بکشه بیرون . گفت خسته ای
چرت و پرت میگی ، برو بگیر بخواب که فردا
باید بری دنبال یه لقمه نون حلال سگ دو بزنی .
رویای نیمه شب
تصویر خویش را
از قابِ آبگینۀ فردا
دریغ کرد
مهتاب بود و ندانم
که از چه روی
خود را
ز خاطرات شب ما
دریغ کرد
لب وانکرد و رفت
افسوس ماند و
یک شب دیجور و
شام تار
یک قطره اشک
ریخت موقع رفتن
ولی چرا
خود را
ز یک زن تنها
دریغ کرد ؟
شعر از سپیده لواسانی