داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

آقای دکتر موفق!!!!!!!

آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف

لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی

 بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری

ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در

آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب

کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................

حاج آقا سیف الله موفقیان یکی از تجار معروف و معتبر بازار

در سال های قبل از انقلاب بود . او در اواخر عمرش به علت

پیری و بیماری ، با وجود داشتن یک پسر ، حجره اش را به

 دامادش سپرده بود . پسرش محمد جواد به قول معروف

ناخلف از کار درآمده بود ، دیپلم را به زور گرفته و بیشتر

دنبال خوشگذرانی و عیاشی بود . حاج آقا سیف الله در اوایل

سال پنجاه وهشت در گذشت .و طبق وصیتنامه اش اداره

تمام اموالش به دامادش واگذار  شده بود .  در آن شرایط

محمد جواد به سرعت دست به کار شد و به اتکاء نام پدرش

 وارد یکی از کمیته های نزدیک بازار شد  و در اولین فرصت

با پرونده ساری برای شوهر خواهرش او را به زندان انداخت

و حکم جعلی بودن وصیتنامه را هم دریافت کرد .  درقدم بعدی

نام خانوادگیش را به " اسلامی موفق" تغییر داد و از آن پس

تدریجا به "حاج آقا اسلامی" معروف شد . در دوران جنگ  با

تامین بخشی از نیازهای پشت جبهه  برای خودش سابقه

مفصلی از حضور در جبهه درست کرد و در عوض در آن شرایط

خاص با احتکار و استفاده از رانت ،ثروتش را چند صد برابر کرد.

بعد از جنگ و تغییر تدریجی شرایط مثل آب خوردن برای خودش

یک مدرک دکترا دست و پا کرد و با نام دکتر محمد جواد موفق

شد عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه . حالا دیگر دنبال پست

سیاسی بود و معاونت وزیر را برای خودش اولین گام می دانست

چند سالی پست های مختلف را تجربه و برای خودش سوابق

اجرایی متعدد دست و پا کرد تا اینکه بالاخره با لابی ها و

فشارهای پشت پرده مختلف به عنوان کاندید جدی وزارت معرفی

شد . اما این بیماری لعنتی همه چیز را خراب کرد .  ...........

چند روز بعد روزنامه ها خبر از در گذشت دکتر موفق دادند .

پسر ها  و دخترها و همسرش که قبل از عمل برای دیدن او

از تورنتو به لندن آمده بودند . پس از عمل ناموفق و فوت او به

سرعت به کانادا برگشتند .در مراسم تشییع جنازه اش در بهشت

زهرا  از اقوام او فقط یک پیر مرد و پیر زن شرکت داشتند، که

خواهرش و شوهر خواهرش بودند . چند نفر دیگر کسانی بودند

که آمده بودند ببینند چه خبر است .

 

 

 

 

اینجا هنوز کربلاست

پنجره را باز کن

با همین حنجره زخمی

فریاد بزن:

"عشق می ورزیم

مهربانی می خریم

آرامش می خواهیم

آزادی می گیریم"

و فراموش نکن

اینجا  هنوز کربلاست

از هر طرف

تیرهای سه شعبه

گلوهای تشنه را

نشانه رفته اند

عشق تازه

به گوشۀ دنج و نیمه تاریک یه کافی شاپ پناه برده بودم ،

 یه پک به سیگار میزدم و یه جرعه از قهوۀ تلخ و داغ رو

سر می کشیدم. دو ماهی بود که از بهرام بی خبر بودم و هنوز

نتونسته بودم فراموشش کنم یا خودم رو که گم کرده بودم پیدا کنم.

توی همین اغتشاش ذهنی و سردرگمی بی انتها سیر می کردم که

 با یه صدای گرم و آشنا  به خود اومدم :

 سرکار خانم منو به یه فنجون قهوه مهمون می کنید.

منم نه گذاشتم و نه ورداشتم که:

مثل اینکه مشروبای الهه خانم دلتو زده که دوباره پیدات شده.

الهه دوست صمیمی من بود که وقتی مچش رو با بهرام گرفتم

از خجالت یا وقاحت هر دوتاشون گم و گور شدند.

ته سیگارم رو انداختم تو فنجون قهوه ، یه اسکناس انداختم رو

میز و از جام بلند شدم :با این پول هر کوفتی خواستی ،مهمون من.

چند تا میز اون ورتر الهه داشت با کنجکاوی ما رو می پایید .

آخرین امید من به بازگشت بهرام از دست رفته بود. شب تصمیم

قطعی خودم رو گرفتم .یک ماه بعد در یک روز قشنگ بهاری

 داشتم به سمت پاریس پرواز می کردم. عشق تازه من هم اونجا

 در فرودگاه منتظرم بود .

این زالوهای آدم نما


ایران خانم اخیرا گفته صد رحمت به

 زالوهای قدیم که وقتی شکمشون

 از خون پر می شد به راحتی از بدن

 آدم جدا می شدند . اما این زالوهای

 آدم نما چنان چسبناک و سیری ناپذیرند

 که می خواهند تا آخرین قطره،خون

 ما قربانیان بدبخت را بمکند .

 

 

فریب دادن یک فریبکار

با لحنی که پر از حسرت و التماس پود پرسید:

: من دارم می میرم ؟

یک لحظه دست و پام رو گم کردم که چی بگم

:می ترسی؟

:نه نگرانم

: نگران چی؟

: نگران تو و بچه

:نگران نباش ، خدا بزرگه

: آخه دست تنها چطور بزرگش می کنی؟

: حالا کی گفته که تو نیستی؟

: ببین فریده ، من که بچه نیستم . حال خودم رو

  می فهمم.

:تو اگر خودت  رو نبازی حتما خوب می شی

داروهای مسکن اثر  کرد و آرام آرام چشماشو

بست حالا با خیال راحت به فرامرز زنگ زدم و

گفتم منتظر خبرای خوب باشه. فکر می کنم تا

دو سه روز دیگه از شر احمد راحت می شیم.

دو سه روز که هیچی یک هفته گذشت و حال

احمد رو به بهبود گذاشت . از اینکه دوباره اون

زندگی کسل کننده و بی روح قبلی رو از سر

بگیرم و جوونیم و صرف بزرگ کردن کرّۀ احمد

 کنم و از همه مهم تر فرامرز رو فراموش کنم،

کلافه بودم و حال خودم رو نمی فهمیدم. یک

ماه که بعد فهمیدم قضیه مریضی احمد صحنه

 سازی اون با مشارکت دوست دکترش بوده

خیلی راحت و از خدا خواسته تن به جدایی دادم.

آخرین جملاتی که تو محضر بین ما رد و بدل شد

 این بود:

:برای جدا شدن از من  احتیاج به اون همه صحنه

سازی نبود، اگر ازم می خواستی خودم حقیقت

رو رک و راست بهت می گفتم.

:اولا فکر نمی کردم این قدر بی عاطفه و وقیح

باشی ثانیا فکر بچه ها وبی مادر بزرگ شدن اونها

بودم ثالثا دنبال یه مدرک دادگاه پسند بودم.

:خوبه، بسه این قدر اولا دوما نکن که چندشم

 می شه. دیرم شده ، فرامرز منتظرمه.

پوز خندی معنی داری زد که معنی اون رو یک

ساعت بعد فهمیدم . فرامرز سر قرارنیامده بود.

تلفنی گفت که عشق اون هم بخشی از بازی

احمد با من بوده . یک ماه بعد شنیدم احمد با

 زنی که  از اول ماجرا زیر سر داشته ازدواج کرده.