داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود . توی یک شهر قشنگ که ازخرده شیشه های رنگی

ساخته شده بود ، حاکمی حکومت می کرد که ذکرش خدا و دین و ایمان

بود و هفته ای یک روز برای مردم  از دشمن و مقاومت و فرهنگ ناب

شهرشون صحبت می کرد . مردم هم همیشه براش هورا  می کشیدند و

به به و چه چه می کردند. از هر کی هم می پرسیدی همه ابراز رضایت و

خوشبختی می کردند . اون حاکم و اون مردم فقط یک عیب کوچک داشتند

آن هم این بود که بلد نبودند حرف راست بزنند یعنی همه دروغگو بودند .

برای همین هم با عده کمی از اهالی شهر که نمی توانستند دروغ بگویند

دشمن خونی بودند و اونها رو بزرگترین خطر برای خود می دانستند و هیچ

حقی برای آنها برای  یک زندگی برابر با خودشون  قائل نبودند .

اگر بدانید این شهر در یک جزیرۀ کوچک وسط یک اقیانوس نا  آرام قرارداشت

زیاد تعجب نکنید . شگفتی این بود که حاکم و مردمان دروغگوی جزیره  اصلا

از شرایطی که در اطراف جزیره بود احساس خطر نمی کردند  و به ویژه

پس از آنکه گروه راستگویان با ترفند مناسبی بین دروغگویان اختلاف انداختند،

در حالیکه حاکم و درباریان و مردم با سر و صدای زیاد مشغول منازعه بودند،

از بالا آمدن آب در اطراف جزیره کاملا غافل شدند و موقعی به خود آمدند که

امواج سهمگین تمام شهر را ویران  می کرد و   جندی بعد جز خرده شیشه های

 رنگی در کف دریا اثری از شهر دروغ باقی نمانده بو د .

 

 

نه آقای قاضی ، من دیگه نمی تونم

به خونه که رسیدم از خستگی و تشنگی روی پام بند نمی شدم

کولر  رو روشن کردم و روی کاناپه ولو شدم . تازه چشام گرم شده بود

که صدای تلویزیون بلند شد. پرویز اومده بود و مثل همیشه، نیومده

رفته بود سر این جعبۀ جادویی. با بد خلقی ،ناله کنان گفتم باز این

آیینه دق رو روشن کردی . با پررویی گفت پاشو یه چیزی برای افطار

درست کن مجبور نشیم مثل دیشب نون و پنیر میل کنیم . حوصله

نداشتم باهاش کل کل کنم . سعی کردم که دوباره بخوابم . یک دفعه

صدای وحشتناک گوینده بلند شد که باز خبر از کشت و کشتار می داد .

بله آقا می خواست با بلند کردن صدای تلویزیون منو از میدون به در

کنه .منم برای اینکه کم نیارم با چشم نیمه بسته یه چیزی از روی

میز جلوی مبل برداشتم و پرت کردم جلو که یهو صدای جرینگی بلند

شد .بله قندون یه راست خورده بود وسط صفحه تلویزیون . تا اومدم

بفهمم چه دسته گلی به دادم ، دیدم از روی  کاناپه  پرت شدم و

سرم محکم خورد به میز و دیگه چیزی نفهمیدم .

: نه  آقای قاضی ، من دیگه نمی تونم با مردی که منو با زبون روزه

به خاطرشکستن تلویزیون تا پای مرگ برد زندگی کنم .

 

لا اله الا الله

به عزت و شرف لا اله الا الله

بلند بگو لا اله الا الله

ای وای من کجا هستم

الان باید طبق قرار تو بیمارستان باشم

پس چرا دارن تختم رو حرکت می دن

چرا ملافه کشیدن رو صورتم

بذار ببینم ، نه انگار  اینجا یه خبرایی هست

کی مرده که این جمعیت دارن گریه می کنن

و دنبال جنازه میان

من ، یعنی من به این آسونی مرذم

مکه جلال نگفت این فقط یه داروی سادۀ بیهوشیه

مگه نگفت فقط  به ظاهر خودکشی می کنی که

پدر و مادرت با ازدواج ما موافقت کنن.

حالا چرا تو جمعیت نمی بینمش

نه ، چرا ، ته جمعیت داره با فاصله میاد

ببینم اون کیه که دستش رو انداخته تو دست جلال

و خودشو چسبونده به اون

ای فریده ور پریده پس بالاخره جلال رو از چنگ من

درآوردی ، اونم با این نقشۀ کثیف

الهی خیر نبینین شما دو تا که شیطون رو درس میدین

 

آقای دکتر موفق!!!!!!!

آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف

لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی

 بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری

ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در

آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب

کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................

حاج آقا سیف الله موفقیان یکی از تجار معروف و معتبر بازار

در سال های قبل از انقلاب بود . او در اواخر عمرش به علت

پیری و بیماری ، با وجود داشتن یک پسر ، حجره اش را به

 دامادش سپرده بود . پسرش محمد جواد به قول معروف

ناخلف از کار درآمده بود ، دیپلم را به زور گرفته و بیشتر

دنبال خوشگذرانی و عیاشی بود . حاج آقا سیف الله در اوایل

سال پنجاه وهشت در گذشت .و طبق وصیتنامه اش اداره

تمام اموالش به دامادش واگذار  شده بود .  در آن شرایط

محمد جواد به سرعت دست به کار شد و به اتکاء نام پدرش

 وارد یکی از کمیته های نزدیک بازار شد  و در اولین فرصت

با پرونده ساری برای شوهر خواهرش او را به زندان انداخت

و حکم جعلی بودن وصیتنامه را هم دریافت کرد .  درقدم بعدی

نام خانوادگیش را به " اسلامی موفق" تغییر داد و از آن پس

تدریجا به "حاج آقا اسلامی" معروف شد . در دوران جنگ  با

تامین بخشی از نیازهای پشت جبهه  برای خودش سابقه

مفصلی از حضور در جبهه درست کرد و در عوض در آن شرایط

خاص با احتکار و استفاده از رانت ،ثروتش را چند صد برابر کرد.

بعد از جنگ و تغییر تدریجی شرایط مثل آب خوردن برای خودش

یک مدرک دکترا دست و پا کرد و با نام دکتر محمد جواد موفق

شد عضو هیئت علمی و استاد دانشگاه . حالا دیگر دنبال پست

سیاسی بود و معاونت وزیر را برای خودش اولین گام می دانست

چند سالی پست های مختلف را تجربه و برای خودش سوابق

اجرایی متعدد دست و پا کرد تا اینکه بالاخره با لابی ها و

فشارهای پشت پرده مختلف به عنوان کاندید جدی وزارت معرفی

شد . اما این بیماری لعنتی همه چیز را خراب کرد .  ...........

چند روز بعد روزنامه ها خبر از در گذشت دکتر موفق دادند .

پسر ها  و دخترها و همسرش که قبل از عمل برای دیدن او

از تورنتو به لندن آمده بودند . پس از عمل ناموفق و فوت او به

سرعت به کانادا برگشتند .در مراسم تشییع جنازه اش در بهشت

زهرا  از اقوام او فقط یک پیر مرد و پیر زن شرکت داشتند، که

خواهرش و شوهر خواهرش بودند . چند نفر دیگر کسانی بودند

که آمده بودند ببینند چه خبر است .

 

 

 

 

اینجا هنوز کربلاست

پنجره را باز کن

با همین حنجره زخمی

فریاد بزن:

"عشق می ورزیم

مهربانی می خریم

آرامش می خواهیم

آزادی می گیریم"

و فراموش نکن

اینجا  هنوز کربلاست

از هر طرف

تیرهای سه شعبه

گلوهای تشنه را

نشانه رفته اند