داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

کامران، رویا و هایده

از تاکسی که پیاده شد نگاهی به طبقه سوم

انداخت و دید چراغا خاموشه .پیش خودش

 گفت حتما باز رفته خونه دوستاش و سرش

گرمه که جواب تلفنام رو هم که از فرودگاه

می زدم نمی داد .کلید انداخت و رفت تو .

 اسانسور هم که طبق معمول خراب بود .

ساک سنگین سوغاتی ها روبه دوش

کشید و نفس نفس زنون خودش رو به جلوی

 در آپارتمان رسوند. در رو که باز کرد و چراغا

رو روشن، اه از نهادش بلند شد.خونه کاملا

خالی بود .پیش خودش گفت این دزد لعنتی

 انگار این دفعه خونه رو جارو کرده و هرچی

 بوده برده . فقط پرده ها سر جاش بود و تکه

کاغذ بزرگی روش چسبیده بود. رفت جلو و

 دید نوشته : " کامران من رفتم پیش مامانم .

مختصری از طلب هامو برداشتم بقیه بمونه

 برای بعد ، هایده ." پیش خودش گفت یعنی

چه ؟ مامانش که خارجه . کم کم داشت گوشی

 دستش می اومد .دوید سمت اطاق خواب .

 در گاو صندوق باز و جای همه اسناد و

مدارک خونه  و ویلا  و شرکت و پاکت ارز

خالی بود . وا رفت روی زمین سرد سالن

 و یادش اومد که یک سال پیش چطور توی

 یک مهمونی با خانم بسیار خوشگلی به

اسم هایده آشنا شده بود که تازگی از

شوهرش طلاق گرفته بود و بعد از چند ماه،

  از زنس رویا رو بعد از بیست سال زندگی

جدا شده و سر پیری دست هایده رو گرفته

 بود آورده بود سر همون خونه زندگی .

چیزی رو که نمی دونست این بود که رویا

 به شرطی رمز گاو صندوق رو به هایده داده

بود که اون فقط پاکت ارز رو از  اون جا برداره .

میون اون اسناد و مدارکی  که الان پیش رویا

بود یه وکالت نامه تام الاختیار بود که وقت

خوش خوشونشون  کامران به رویا داده یود.

روشنی کلبۀ امید

سحر نزدیک می شد.

آخرین ذرات وجود شمع می سوخت  و با نور

 لرزان خود کلبۀ امید را اندکی روشنی می بخشید

خاکستر پروانه روی میزی که شمع بر روی آن

 قرار داشت پخش شده بود. کاش آنان که فردا

می آیند قدر فداکاری شمع و پروانه را ، در آن

 شبهای تاریک، برای روشن نگه داشتن کلبۀ

امید میدانستند

موش و گربه ( روایتی نو)

 

قصه موش و گربه را جانا

بشنو اینک ز خاک  آرانا

سال ها پیش گربه ها  این جا

حکم راندند جای انسانا

شاهشان بود آریا گربه

نام خود  کرد شاه شاهانا

گرگ ها شاه را مدد بودند

تا از ایشان گرفت فرمانا

روزگاری گذشت بر مردم

از کم و بیش ، سخت و آسانا

آریا گربه پیر  و سرکش شد

تخت و تاجش به گشت لرزانا

گرگ ها گربه را برون کردند

تا شود کارشان به سامانا

 زین سبب روبهی علم کردند

با سلاح خدا و ایمانا

جشن و شادی به شهر می کردند

مردم ساده قلب و نادانا

غافل از بازی پس پرده

از همه شکل و نوع و الوانا

بعد آن پیشواز رنگارنگ

وعده ها داد آن سخنرانا

که چنین و چنان بخواهم کرد

مملکت را بهشت رضوانا

تا به قدرت رسید او ، کوبید

وعده ها را به طاق نسیانا

دور از چشم خلق می فرمود

خدعه کردیم و خلف پنهانا

تا رود پیش هم چنان می داد

او فریب رجال و نسوانا

بهر این کار هر چه روبه بود

گرد خود جمع کرد در آنا

پس از آن موش های سرخورده

سوی  او آمدند خندانا

موش هایی که آریا گربه

بفرستاده بود زندانا

موش ها هم  همه بپوشیدند

کسوت عابد و مسلمانا

الغرض حرمت مسلمانی

بزدندی ز اصل و بنیانا

این چنین بود تا که روبه پیر

مرد و یاران شدند حیرانا

گرد هم آمدند تا چه کنند

که بمانند بر سر خوانا

لاجرم چند روبه مکار

پیرو مکتب جمارانا

گرد هم آمدند زوزه کشان

بفریبند عام و خاصانا

نقشه های پلید در سرشان

متحیر بماند شیطانا

یکی از خود خلیفه گی دادند

تا بماند به عهد و پیمانا

لیک او چون کمی درنگ نمود

عهد بشکست با رفیقانا

سر هر یک به زیر اب نمود

بی سر خر شود چه آسانا    

بعد از آن شد خلیفه ای اسمی

بسته او دست هرچه سلطانا

خلق را زندگی تباه نمود

مملکت را بکرد زندانا

از خدا و رسول مایه گذاشت

بر سر کار ، بی خدایانا

الغرض هر که در توانش بود

راه خارج گرفت و هجرانا

ما بقی زار و خوار و بیچاره

مانده در کار خویش نالانا

روبه پیر  سلطه جوی وقیح

در پی و فکر جانشینانا

مردم امیدشان که هم امسال

ملک الموت گیردش جانا

روبه دیگری خدا نکند

جای او را بگیرد آن سانا

گرگ ها تا بخویش مشغولند

با کسی ما کنیم پیمانا

که خیانت به حق ما نکند

نرود سمت انگلستانا

یا ز  همسایۀ شمالی خود

دور باشد که تیز دندانا

حرمت خلق را نگهدارد

پاس دارد حریم آرانا

 

 

فرار از تله

شنیده بودم ابن مثل رو که یارو مثل موش تو تله گیر افتاده

 بود اما خودم تجربه نکرده بودم .

بله این حال من بود وقتی بعد از رد شکایتم در دادگاه داشتم

 تنها از ساختمان دادگستری بیرون میامدم .یک ساعت پیش

 با وکیلم که برادرم جواد بود از در این ساختمان وارد شده

 بودم، اما قاضی به قدری با من و  جواد غیر منصفانه

و یکطرفه و توهین آمیز برخورد کرد که اون هم کنترلش

رو از دست داد  و قاضی را به زد و بند با حاجی متهم کرد

 و قاضی به همین بهانه بازداشتش کرد.

حالا نه تنها قافیه را باخته بودم و تنها برادرم  را در بند

می دیدم ،بلکه مطمئن بودم آدمای حاجی  چند قدم آن طرفتر

منتظرم هستند. ناگهان فکری به ذهنم رسید. برگشتم تو ،

رفتم طبقۀ دوم وبه انتظار پایان ساعت اداری نشستم روی

 یک نیمکت .

ساعت سه بود که کارمندا وآخرین مراجعا  تدریجا

 کاخ دادگستری را ترک می کردند منهم از جا بلند شدم

که بروم ، ناگهان حاجی را با دو نفر از عواملش و یک

 نفر مامور نیروی انتظامی در طبقۀ اول دیدم که حتما

 دنبال من می گشتند.هول شدم و تنها جایی که برای پنهان

 شدن پیدا کردم دستشویی طبقۀ سوم بود.

ازهرترفندی تو فیلمای سینمایی دیده بودم استفاده کردم

رفتم توی توالت مردونه و داخل یکیشون قایم شدم  قبلش

 با  رژ قرمزی که داشتم روی در درشت نوشتم

" توالت خراب است"  یه تی زمین شور رو هم در گوشه ای

 پیدا کردم و با خودم بردم تو و پشت در گذاشتم.

در رو از تو قفل کردم. تلفونم رو سایلنت گداشتم و بانتظار

ایستادم . چه انتظار کشنده ای. تقریبا بیست دقیقه بعد سر و

 صدایی از طبقۀ سوم بلند شد. معلوم بود که خیلی به من

نزدیک شدن.نفسم رو حبس کردم و یه لنگه پا طوری ایستادم

که اون یکی پام تقریبا پشت تی زمین شور پنهان شده بود.

خوشبختانه اون احمق ها عقلشون نرسید که توالت مردونه

 رو هم بگردن وبخیر گدشت

اون روز و اون شب رو اونجا موندم و فردا صبح اول وقت

 با احتیاط بیرون آمدم و یکسر رفتم ترمینال بیهقی و یک

سواری کرایه کردم به مقصد نمک آبرود . آخه اونجا یه

 ویلای کوچکی داشتم که تقریبا هیچ کس از اون خبر نداشت.

 

 

 

 

 

 

 

کمند گیسوی گردآفرید

در سوگوارۀ آزادی

گردآفریدِ دوران

"کمند گیسوی" خویش

برید، اما افسوس

واپس نشینی ناگزیر

در آتشباری دشمن

ضحاک  زمان را

 فرصتی داد

 تا بریده ها را ببافد

 و ریسمانی کند

بر گردن سهراب ما