-
مامان و رویا، من و سیما
سهشنبه 15 آذرماه سال 1401 22:25
چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد. پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه و کبود خیلی آشفته بود ، بالاخره نزدیکای سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت، گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت بود و کاری به اوضاع و...
-
دیگر برای مصالحه بسیار دیر شده است
یکشنبه 13 آذرماه سال 1401 15:55
مراحل پایانی دادرسی بود و شکست قدرت الله خان در این پرونده قطعی می نمود ، که وکیل او برخواست و در یک عقب گرد مصلحتی خطاب به دادگاه گفت: "موکل بنده حاضر است تمام بدهی های مورد ادعای سرکار خانم ایران پناهجو را به طور اقساط پرداخت کند ، مشروط به آن که ایشان از درخواست متارکه با همسرشان انصراف بدهند" قاضی نظر...
-
جادۀ یک طرفه
جمعه 11 آذرماه سال 1401 16:58
اون روز که با چند تا ماشین لکنته به عنوان اعتراض به اوضاع ناهنجار شهرمون به طرف ناکجا آباد زدیم بیرون، باورمون نمی شد که این جاده یک طرفه بشه واین همه ماشین دنبالمون بیان و همسفر ما باشن. اونایی که توی شهر موندن و مسبب اون همه بدبختی ما بودن، تعقیبمون کردن و پشت سرمون جادۀ رهایی رو به رگبار بستن و خیلی ها رو هم به...
-
پیام جدید ایران خانم
یکشنبه 29 آبانماه سال 1401 19:33
پیام جدید ایران خانم : بچه ها خیلی متاسفم که شما به خاطر اشتباه تاریخی ما دارید چنین تاوان سنگینی می دهید به خدا باور نمی کردیم اون کرم کوچک تبدیل به چنین اژدهایی بشود. هرچند دلم میخواست مرده بودم و چنین روزهایی را نمی دیدم. ولی ز طرفی آلان آرزو دارم زنده باشم و هرچه زودتر آزادگی و بالندگی شما را ببینم .
-
خدا را شکر
دوشنبه 23 آبانماه سال 1401 22:44
ایران خانم : راست میگویند که روزهای دردمندی چه دیر می گذرد همین طور ، این سی چهل سال مصیبت بار گویی هزار سال به طول انجامید. خدا را شکر که این دوران رو به پایان است
-
ایران خانم روی پشت بام
سهشنبه 17 آبانماه سال 1401 22:52
ایران خانم از رو پشت بام سر بچه ها داد زده که : اگر میخواستید خسته بشید کاشکی از اول نمی اومدید تو بازی من که گفتم این بازی عقب گرد نداره از این بازی یک طرف بیشتر زنده بیرون نمیاد آن هم باید شما باشید چون چشم امید پدران و مادران ما از هزاران سال پیش و سرنوشت فرزندان ما تا هزار سال دیگه به همت و پایداری شماست متوجه...
-
گوش ها را هم باید شست
دوشنبه 16 آبانماه سال 1401 13:34
گوش ها را هم باید شست تا ما برای رساندن پیام خود مجبور نباشیم به فریاد زدن. دست کم همان چشمانتان را نیز، که اگر صدایمان را نمی شنوید توده های انبوه خشم را در خیابان ها ببینید و انکار نکنید
-
هنگام هنگامه ها
یکشنبه 8 آبانماه سال 1401 12:16
اهریمن را با رخ پوشه ای خدایی دیدیم و نشناختیم در خانه پذیرایش شدیم و کرد آنچه کرد با تمام کینه هایش به این سرزمین اهورایی و مردمانش ارمغانش مرگی هر روزه بود و دردی جانکاه و پیوسته زندگی دوزخی را نیز سالها بردبارانه سر کردیم با آتشی که هر روز سراسر وجودمان را می سوزاند آیا این آزمونی نبود بس بزرگ و بی اندازه تلخ برای...
-
کلاغه به خونۀ آخرش رسید
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1401 04:13
قصۀ ما هنوز به سر نرسیده اما کلاغ سیاه بدجنس به خونه آخرش رسید جونم براتون بگه بالا رفتیم ماست بود قصۀ دردناک ما راست بود پایین رفتیم دوغ بود هرچی این کلاغه گفت دروغ بود
-
دیوارهای ترس فرو افتاد
یکشنبه 10 مهرماه سال 1401 23:57
دیوارهای ترس فرو افتاد دیوارهای کاخ به زودی هم بنگر که صبح چه نزدیک است بر گورتان که آتش و دودی هم
-
دیدی آخر
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1401 19:45
آخرین پیام ایران خانم : دیدی آخر سقفِ شب بشکافت از فریاد ما مرگ خود را دید آخر خصم بی بنیاد ما
-
کوه درد
یکشنبه 3 مهرماه سال 1401 22:28
رهگذر : قضیۀ این کوهی که تو میدان 43 ام شهرتون داره فوران می کنه چیه؟ ایران خانم : این اسمش کوه درده که دیگه به مرحله انفجار رسیده
-
ایران خان زده به سرش ؟
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1401 17:14
-
پیام فوری ایران خانم
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1401 02:47
آی بچه ها هشدار دیگر وقت خفتن نیست همه برخیزید برخیزید برای نیایش سحرگاهی و با هم ،کار شب پرستان را پایان دهید این سیاه ترین لحظه های شب نوید بخش پایان تاریکی هاست و دمیدن سپیده بسیار نزدیک
-
خراب شه این علی آباد
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1401 00:41
تازگی ها چند تا از نوچه های مشدی رفته بودند سراغ ایران خانم که خیلی بد حال در بستر بیماری دراز کشیده بود یکی از نوچه ها: ایران چرا اینقدر جون سختی می کنی و نمی میری ایران خانم : به اربابت بگو تا تورو کفن نکنم نمی میرم نوچه دیگر: بیچاره ، بعد از مشدی، اوضاع تو خیلی هم بدتر می شه ایران خانم: این مثل قدیمی رو نشنیدی که...
-
آرزوهای برباد رفته رویا
جمعه 4 شهریورماه سال 1401 06:57
اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد پسر کوچک و شیطانش را هم همراه خود آورده است که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود . برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت بچه می شود . ابتدا با...
-
چشمان آبی
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1401 22:40
آ ن شب بعد از سال ها مادرم را دیدم . درخواب . گفت می خواهم بیایم پیشت . با تعجب پرسیدم چطور ؟ از اون دنیا ؟ عکسی را که در دستش بود نشانم داد و چند بار به علامت تاکید با انگشت به روی آن زد. عکس جواد بود . جواد هفتۀ پیش آمده بود خواستگاری ، و من می خواستم پاسخ منفی بدهم . یک سال بعد ، دختر من و جواد به دنیا آمد . با...
-
پایان خط
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1401 15:06
در تاریکی توی تراس ایستاده بود ، به صدای مبهم و ممتد بارش باران و برخورد قطرات آب به سبزه ها و گل های کف حیاط گوش می کرد اما چشمانش به چراغ های دور و نزدیک شهر خیره بود و از خودش می پرسید آیا پشت چند تا از این چراغ های روشن ، آدم ها احساس شادی و خوشبختی می کنند؟ چند نفر از زندگی خود راضیند و چند نفر فقط وضع موجود را...
-
سعادت آباد
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1401 20:59
صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ زن و فرزند سر انجام اعدام شد . دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش ، مادر و خواهر او را با خوراندن سم کشته و خودش هم سم خورده ولی جان سالم به در برده ، برایش باور کردنی نبود. در تمام...
-
ای بسا آرزو
شنبه 27 فروردینماه سال 1401 17:52
تازه آفتاب زده بود که با برخورد نسیم خنک یک بامداد بهاری به گونه اش از خواب بیدار شد . هنوز چشمش را درست باز نکرده بود گه با دست مهرداد را در کنارش جستجو کرد . وقتی جای خالی را حس کرد ، چشمانش را باز کرد و از دیدن دیدن رختخواب مرتب و دست نخورده در کنارش کمی متعجب شد. به آرامی از جایش بلند شد لباسش را پوشید و به...
-
بازارچه
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1401 09:22
در گرگ و میش هوا ، از انتهای بازارچه ، زنی با چادری گلدار شتابان و گریان پیش می آید . دست دختر بچ ۀ کوچک خواب آلودی را در دست دارد و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد . به جلوی امامزاده که می رسد لختی می ایستد و به درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته می...
-
زندگی
پنجشنبه 9 دیماه سال 1400 23:11
وقتی به اجبار سوارت میکنند به مقصدی که نیست و تنها راه است و راه است و راه و در شبی تاریک و در بیابانی برهوت ناگهان ، ناخواسته پیاده ات می کنند فرصتی نیست تا بپرسی : این بود زندگی ؟
-
آفرین پسر شجاع
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1400 21:36
آفرین پسر شجاع هرگز تسلیم نشو کمی دیگر مانده است تا رهایی همیشگی مردمانت از آسیب های این دشمن خونخوار
-
گل های تاریکی
سهشنبه 18 آبانماه سال 1400 01:41
کلاهتان را به احترام از سر بردارید برای گل هایی که در تاریکی روئیده اند و پشت پنجرۀ بستۀ کویر در انتظار شبنم و آفتاب و شکفتن شما نشسته اند
-
پایان پرویز(4)
دوشنبه 3 آبانماه سال 1400 14:15
پنج شش ماه پس از پیوستن مامان و فرناز به من در آمریکا در یکی از سایت های خبری ایرانی خواندم که دو نفر از قاچاقچیان و اشرار سابقه دار به جرم ربودن و قتل یک مامور سابق اطلاعاتی به نام پرویز ...... به اعدام محکوم شده اند، فرشته ... همسر سابق پرویز هم که متواریست به جرم مشارکت در آدم ربایی بطور غیابی به بیست سال حبس محکوم...
-
من ، مامان و پرویز (3)
دوشنبه 26 مهرماه سال 1400 10:55
از وقتی که ،در واقع، از ترس مزاحمت مجدد پرویز ، از اسپانیا به امریکا فرار کردم چهار پنچ سالی می گذشت . این مدت را با آرامش نسبی می گذراندم. در کالجی در ایالت اریزونا ادبیات اسپانیایی درس می دادم. دو سالی هم با یک امریکایی زندگی کردم و از او جدا شدم .از ایران هم بی خبر نبودم ولی سفارش کرده بودم جز در موارد اضطراری آنها...
-
تابستان، پائیز، زمستان
شنبه 10 مهرماه سال 1400 10:13
باز تابستانی رفت و ما تب کردیم اما بی تاب نشدیم لابد پاییز را هم چرت می زنیم فلسفه بافی می کنیم و شعر می گوییم اما به امید خدا، دیگر در این زمستان باید خود را خوب گرم کنیم با آتشی که در کاخ ستم می زنیم
-
ایران خانم در صحرای کربلا
دوشنبه 5 مهرماه سال 1400 16:44
ایران خانم بیرون یکی از خیمه ها نگران صحنۀ جنگ بود که تو لشکر عمر سعد چهرۀ آشنایی دید ... بله فرمانده اونها خیلی شبیه کدخدای ده بود . از اون دور ها هم یه چیزی شبیه برج میلاد دیده می شد .
-
پرویز در والنسیا (2)
جمعه 26 شهریورماه سال 1400 15:42
از ورود و اقامت من در اسپانیا یک سالی می گذشت و در این مدت با کارلوس در شهر والنسیا زندگی می کردم . با کارلوس در سفارت اسپانیا در تهران آشنا شده بودم و همو بود که که برای گرفتن اقامت به من کمک زیادی کرد. من هم در دورۀ دکترا در دانشگاه درس می خواندم و هم به طور پاره وقت در شرکتی مشغول به کار بودم . یک روز شنبه که برای...
-
کابوس
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1400 16:37
دم دمای صبح بود که داشتم زیر ماسک اکسیژن نفسای آخرو می کشیدم . گفتم بذار برای آخرین بار یه سری به خونه بزنم . دختر کوچولوی گلم بی خبر از فاجعه ای که برای فرداش رقم خورده بود در خواب ناز بود ، بی اختیار از تنهایی ویتیمی پریوش که یک عمر در انتظارش بود اشکم سرازیر شد، بوسه ای بر گونه اش زدم واز اطاق بیرون آمدم . خواهر...