-
داراب
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1401 15:48
ادامۀ داستان ترمینال .....بعد از اون گریه های مفصلٍ توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم...
-
ترمینال
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1401 23:00
ا دامه پست قبلی "در انتظار سیما" ...... توی راه ترمینال احساس کردم ماشینی تاکسی ما رو تعقیب میکنه به راننده ندا دادم ، او هم بعد از چند بار کم و زیاد کردن سرعت ماشین و ویراژ دادن و لایی کشیدن نظر منو تایید کرد. توی ترمینال هم متوجه شدم که مردکی لاغر اندام و قد بلند به شکلی ناشیانه و خیلی تابلو منو زیر نظر...
-
در انتظار سیما
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1401 15:50
در پستهای قبلی گفته بودم " بعد از دزدیدن جنازه رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت : اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم. " و حالا ادامۀ قضایا....... ولی این...
-
چل فصل بهار
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1401 19:46
چل فصل بهار آمد و رفت وندر همه ما بسوگ هستیم یا للعجب این چه سوگواریست بر مردن خویش حجله بستیم در چنگ حرامیان اسیریم پا بسته ، زبان و چشم و دستیم گر خنده کنیم از جنون است یا از سر درد یا که مستیم جان سختی ما شگفتی ماست شاید به امید آنکه رستیم در خواب و خیال چند دیدیم با معجزه ریسمان گسستیم از قید عدو نمی توان رست الا...
-
آمیزه ای شگفت از هرچه پلشتی
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1401 10:05
نادرۀ دوران آمیزه ای شگفت از هرچه پلشتی گندابی سیل آسا برآمده از دخمه های تاریک تاریخ زمین و زمانه ما را تکّه ای ناهمرنگ شور بختانه دیو و اهریمن را جلوه ای شوم در سرزمین اهورایی ویرانگر هر آبادی اژدهایی هفت سر که هر سو آتش می پراکند و سیری ناپذیر می بلعد.
-
تراوشات ذهن آشفتۀ یک مادر رنجدیده
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1401 13:33
با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده دفن کرده بودیم و ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به زیارت خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ،...
-
عادل آباد
دوشنبه 26 دیماه سال 1401 18:20
پیش از اینکه از دادگاه به بند برش گردونن همه خبرشده بودن که براش اعدام بریدن. برادر مقتول تقاضای قصاص داشت و گذشت نکرده بود . اسمش توی شناسنامه رباب بود ولی دوست داشت رویا صداش کنن . وقتی وارد بند شد هنوز رنگش مثل گچ سفید بود مثل مردۀ متحرک راه می رفت و جواب هیچ کس رو نمی داد . قاضی به نمایندگی از فرشتۀ چشم بستۀ عدالت...
-
تا کجا می توان فراز گرفت
جمعه 16 دیماه سال 1401 16:47
تا کجا می توان فراز گرفت آسمان را کم از نیاز گرفت منتهایی برای حرص نداشت کرسی و عرش ، سقف ِ آز گرفت سر و سامان ز مردمان بستاند روی خون سجدۀ نماز گرفت بی خدا بود و یار شیطان شد خویش را با خدا تراز گرفت جاه محمود را فراهم کرد خلق را جملگی ایاز گرفت در فریب و ریا سرآمد بود واقعیت همه مجاز گرفت باش تا آنکه مهلتی به تو داد...
-
گل های تاریکی
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 16:40
هرگزفراموششان نکنید و کلاهتان را به احترام از سر بردارید برای گل هایی که در تاریکی روئیدند و پشت پنجرۀ بستۀ کویر در انتظار طولانی شبنم و آفتاب و شکفتن شما نشستند و پرپر شدند
-
صدا
شنبه 3 دیماه سال 1401 21:49
صدای مان را بلند کنیم بلند شویم و صدا کنیم همصدا باشیم صدای هم باشیم صدها باشیم صداها باشیم
-
رویاها
یکشنبه 27 آذرماه سال 1401 15:32
نیمه شب است و من خوابم نمی برد پشت پنجره ایستاده ام سیگاری دود می کنم و به بارش آرام باران خیره شده ام. چشمان خودم هم خیس است. تصویر رویای عزیزم لحظه ای از پیش رویم محو نمی شود. راستش را بخواهید تصویر همۀ رویاها یکی یکی از جلویم رژه میروند. چه سرنوشتی؟ گویی تمام رویاها و آرزوهای زندگیم پس از آن شب شوم یکی یکی برباد...
-
در محفل عاشقان
سهشنبه 22 آذرماه سال 1401 15:22
شب جمعه است و دم غروب و سالگرد تولد دختر عزیزم . چهل روز از دفن اجباری رویا در این گورستان دور افتاده گذشته. سیما و پدرش سه هفته است در بندند و بلا تکلیف. غریب و تنها ، شمعی بر مزار خاکی او که ترمه ای رویش انداخته ام روشن کرده ام و آرام و بی صدا مانند همه این چهل شب در فراقش اشک می ریزم. هوا کمی تاریک شده است که چند...
-
برای جان باختگان راه آزادی
یکشنبه 20 آذرماه سال 1401 18:21
در باغ سپیده دم ،کسی کاشت یک اصله نهال روشنایی افسوس نماند تا ببیند بشکفتن غنچۀ رهایی
-
مامان و رویا، من و سیما
سهشنبه 15 آذرماه سال 1401 22:25
چند سال بود که دیگه مامان به خوابم نمی اومد. پریشب که اوضاع خونه به خاطر گم شدن رویا تو خیابون و فرار سیما با سر شکسته و تن سیاه و کبود خیلی آشفته بود ، بالاخره نزدیکای سحر که از خستگی زیاد خوابم برده بود، مامان اومد به خوابم. گله کردم که چند ساله ندیدمت، گفت ازت دلخور بودم که خیلی سرت توخودت بود و کاری به اوضاع و...
-
دیگر برای مصالحه بسیار دیر شده است
یکشنبه 13 آذرماه سال 1401 15:55
مراحل پایانی دادرسی بود و شکست قدرت الله خان در این پرونده قطعی می نمود ، که وکیل او برخواست و در یک عقب گرد مصلحتی خطاب به دادگاه گفت: "موکل بنده حاضر است تمام بدهی های مورد ادعای سرکار خانم ایران پناهجو را به طور اقساط پرداخت کند ، مشروط به آن که ایشان از درخواست متارکه با همسرشان انصراف بدهند" قاضی نظر...
-
جادۀ یک طرفه
جمعه 11 آذرماه سال 1401 16:58
اون روز که با چند تا ماشین لکنته به عنوان اعتراض به اوضاع ناهنجار شهرمون به طرف ناکجا آباد زدیم بیرون، باورمون نمی شد که این جاده یک طرفه بشه واین همه ماشین دنبالمون بیان و همسفر ما باشن. اونایی که توی شهر موندن و مسبب اون همه بدبختی ما بودن، تعقیبمون کردن و پشت سرمون جادۀ رهایی رو به رگبار بستن و خیلی ها رو هم به...
-
پیام جدید ایران خانم
یکشنبه 29 آبانماه سال 1401 19:33
پیام جدید ایران خانم : بچه ها خیلی متاسفم که شما به خاطر اشتباه تاریخی ما دارید چنین تاوان سنگینی می دهید به خدا باور نمی کردیم اون کرم کوچک تبدیل به چنین اژدهایی بشود. هرچند دلم میخواست مرده بودم و چنین روزهایی را نمی دیدم. ولی ز طرفی آلان آرزو دارم زنده باشم و هرچه زودتر آزادگی و بالندگی شما را ببینم .
-
خدا را شکر
دوشنبه 23 آبانماه سال 1401 22:44
ایران خانم : راست میگویند که روزهای دردمندی چه دیر می گذرد همین طور ، این سی چهل سال مصیبت بار گویی هزار سال به طول انجامید. خدا را شکر که این دوران رو به پایان است
-
ایران خانم روی پشت بام
سهشنبه 17 آبانماه سال 1401 22:52
ایران خانم از رو پشت بام سر بچه ها داد زده که : اگر میخواستید خسته بشید کاشکی از اول نمی اومدید تو بازی من که گفتم این بازی عقب گرد نداره از این بازی یک طرف بیشتر زنده بیرون نمیاد آن هم باید شما باشید چون چشم امید پدران و مادران ما از هزاران سال پیش و سرنوشت فرزندان ما تا هزار سال دیگه به همت و پایداری شماست متوجه...
-
گوش ها را هم باید شست
دوشنبه 16 آبانماه سال 1401 13:34
گوش ها را هم باید شست تا ما برای رساندن پیام خود مجبور نباشیم به فریاد زدن. دست کم همان چشمانتان را نیز، که اگر صدایمان را نمی شنوید توده های انبوه خشم را در خیابان ها ببینید و انکار نکنید
-
هنگام هنگامه ها
یکشنبه 8 آبانماه سال 1401 12:16
اهریمن را با رخ پوشه ای خدایی دیدیم و نشناختیم در خانه پذیرایش شدیم و کرد آنچه کرد با تمام کینه هایش به این سرزمین اهورایی و مردمانش ارمغانش مرگی هر روزه بود و دردی جانکاه و پیوسته زندگی دوزخی را نیز سالها بردبارانه سر کردیم با آتشی که هر روز سراسر وجودمان را می سوزاند آیا این آزمونی نبود بس بزرگ و بی اندازه تلخ برای...
-
کلاغه به خونۀ آخرش رسید
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1401 04:13
قصۀ ما هنوز به سر نرسیده اما کلاغ سیاه بدجنس به خونه آخرش رسید جونم براتون بگه بالا رفتیم ماست بود قصۀ دردناک ما راست بود پایین رفتیم دوغ بود هرچی این کلاغه گفت دروغ بود
-
دیوارهای ترس فرو افتاد
یکشنبه 10 مهرماه سال 1401 23:57
دیوارهای ترس فرو افتاد دیوارهای کاخ به زودی هم بنگر که صبح چه نزدیک است بر گورتان که آتش و دودی هم
-
دیدی آخر
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1401 19:45
آخرین پیام ایران خانم : دیدی آخر سقفِ شب بشکافت از فریاد ما مرگ خود را دید آخر خصم بی بنیاد ما
-
کوه درد
یکشنبه 3 مهرماه سال 1401 22:28
رهگذر : قضیۀ این کوهی که تو میدان 43 ام شهرتون داره فوران می کنه چیه؟ ایران خانم : این اسمش کوه درده که دیگه به مرحله انفجار رسیده
-
ایران خان زده به سرش ؟
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1401 17:14
-
پیام فوری ایران خانم
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1401 02:47
آی بچه ها هشدار دیگر وقت خفتن نیست همه برخیزید برخیزید برای نیایش سحرگاهی و با هم ،کار شب پرستان را پایان دهید این سیاه ترین لحظه های شب نوید بخش پایان تاریکی هاست و دمیدن سپیده بسیار نزدیک
-
خراب شه این علی آباد
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1401 00:41
تازگی ها چند تا از نوچه های مشدی رفته بودند سراغ ایران خانم که خیلی بد حال در بستر بیماری دراز کشیده بود یکی از نوچه ها: ایران چرا اینقدر جون سختی می کنی و نمی میری ایران خانم : به اربابت بگو تا تورو کفن نکنم نمی میرم نوچه دیگر: بیچاره ، بعد از مشدی، اوضاع تو خیلی هم بدتر می شه ایران خانم: این مثل قدیمی رو نشنیدی که...
-
آرزوهای برباد رفته رویا
جمعه 4 شهریورماه سال 1401 06:57
اومده بود بازار ، خریدهای عمدۀ شب عیدش را انجام بدهد پسر کوچک و شیطانش را هم همراه خود آورده است که گاهی جلوتر از او و گاهی پشت سر مادر می دود . برایش یک بستنی قیفی می خرد و او را به دنبال خود به داخل یکی از تیمچه ها می کشد . جلو یکی از حجره ها مشغول پرسش و ورانداز است که ناگهان متوجه غیبت بچه می شود . ابتدا با...
-
چشمان آبی
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1401 22:40
آ ن شب بعد از سال ها مادرم را دیدم . درخواب . گفت می خواهم بیایم پیشت . با تعجب پرسیدم چطور ؟ از اون دنیا ؟ عکسی را که در دستش بود نشانم داد و چند بار به علامت تاکید با انگشت به روی آن زد. عکس جواد بود . جواد هفتۀ پیش آمده بود خواستگاری ، و من می خواستم پاسخ منفی بدهم . یک سال بعد ، دختر من و جواد به دنیا آمد . با...