-
نه آقای قاضی ، من دیگه نمی تونم
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1402 12:45
به خونه که رسیدم از خستگی و تشنگی روی پام بند نمی شدم کولر رو روشن کردم و روی کاناپه ولو شدم . تازه چشام گرم شده بود که صدای تلویزیون بلند شد. پرویز اومده بود و مثل همیشه، نیومده رفته بود سر این جعبۀ جادویی. با بد خلقی ،ناله کنان گفتم باز این آیینه دق رو روشن کردی . با پررویی گفت پاشو یه چیزی برای افطار درست کن مجبور...
-
لا اله الا الله
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1402 17:49
به عزت و شرف لا اله الا الله بلند بگو لا اله الا الله ای وای من کجا هستم الان باید طبق قرار تو بیمارستان باشم پس چرا دارن تختم رو حرکت می دن چرا ملافه کشیدن رو صورتم بذار ببینم ، نه انگار اینجا یه خبرایی هست کی مرده که این جمعیت دارن گریه می کنن و دنبال جنازه میان من ، یعنی من به این آسونی مرذم مکه جلال نگفت این فقط...
-
آقای دکتر موفق!!!!!!!
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1402 17:10
آقای دکتر موفق روی تخت یکی از بیمارستان های معروف لندن بستری بود و به گذشته پر ماجرای خود و عمل جراحی بسیار سختی که در پیش داشت فکر می کرد . از بیماری ناگهانی خود بیشتر از آنکه نگران باشد دلخور بود ،که در آستانه رسیدن به یکی از آخرین آهداف زندگیش یعنی کسب کرسی وزارت ، کار را خراب کرده بود . ................ حاج آقا...
-
اینجا هنوز کربلاست
شنبه 7 مردادماه سال 1402 13:46
پنجره را باز کن با همین حنجره زخمی فریاد بزن: "عشق می ورزیم مهربانی می خریم آرامش می خواهیم آزادی می گیریم" و فراموش نکن اینجا هنوز کربلاست از هر طرف تیرهای سه شعبه گلوهای تشنه را نشانه رفته اند
-
عشق تازه
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1402 21:48
به گوشۀ دنج و نیمه تاریک یه کافی شاپ پناه برده بودم ، یه پک به سیگار میزدم و یه جرعه از قهوۀ تلخ و داغ رو سر می کشیدم. دو ماهی بود که از بهرام بی خبر بودم و هنوز نتونسته بودم فراموشش کنم یا خودم رو که گم کرده بودم پیدا کنم. توی همین اغتشاش ذهنی و سردرگمی بی انتها سیر می کردم که با یه صدای گرم و آشنا به خود اومدم :...
-
این زالوهای آدم نما
سهشنبه 3 مردادماه سال 1402 17:29
ایران خانم اخیرا گفته صد رحمت به زالوهای قدیم که وقتی شکمشون از خون پر می شد به راحتی از بدن آدم جدا می شدند . اما این زالوهای آدم نما چنان چسبناک و سیری ناپذیرند که می خواهند تا آخرین قطره،خون ما قربانیان بدبخت را بمکند .
-
فریب دادن یک فریبکار
دوشنبه 2 مردادماه سال 1402 08:33
با لحنی که پر از حسرت و التماس پود پرسید: : من دارم می میرم ؟ یک لحظه دست و پام رو گم کردم که چی بگم :می ترسی؟ :نه نگرانم : نگران چی؟ : نگران تو و بچه :نگران نباش ، خدا بزرگه : آخه دست تنها چطور بزرگش می کنی؟ : حالا کی گفته که تو نیستی؟ : ببین فریده ، من که بچه نیستم . حال خودم رو می فهمم. :تو اگر خودت رو نبازی حتما...
-
کامران، رویا و هایده
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1402 20:34
از تاکسی که پیاده شد نگاهی به طبقه سوم انداخت و دید چراغا خاموشه .پیش خودش گفت حتما باز رفته خونه دوستاش و سرش گرمه که جواب تلفنام رو هم که از فرودگاه می زدم نمی داد .کلید انداخت و رفت تو . اسانسور هم که طبق معمول خراب بود . ساک سنگین سوغاتی ها روبه دوش کشید و نفس نفس زنون خودش رو به جلوی در آپارتمان رسوند. در رو که...
-
روشنی کلبۀ امید
جمعه 16 تیرماه سال 1402 22:39
سحر نزدیک می شد. آخرین ذرات وجود شمع می سوخت و با نور لرزان خود کلبۀ امید را اندکی روشنی می بخشید خاکستر پروانه روی میزی که شمع بر روی آن قرار داشت پخش شده بود. کاش آنان که فردا می آیند قدر فداکاری شمع و پروانه را ، در آن شبهای تاریک، برای روشن نگه داشتن کلبۀ امید میدانستند
-
موش و گربه ( روایتی نو)
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1402 18:45
قصه موش و گربه را جانا بشنو اینک ز خاک آرانا سال ها پیش گربه ها این جا حکم راندند جای انسانا شاهشان بود آریا گربه نام خود کرد شاه شاهانا گرگ ها شاه را مدد بودند تا از ایشان گرفت فرمانا روزگاری گذشت بر مردم از کم و بیش ، سخت و آسانا آریا گربه پیر و سرکش شد تخت و تاجش به گشت لرزانا گرگ ها گربه را برون کردند تا شود...
-
فرار از تله
جمعه 12 خردادماه سال 1402 14:25
شنیده بودم ابن مثل رو که یارو مثل موش تو تله گیر افتاده بود اما خودم تجربه نکرده بودم . بله این حال من بود وقتی بعد از رد شکایتم در دادگاه داشتم تنها از ساختمان دادگستری بیرون میامدم .یک ساعت پیش با وکیلم که برادرم جواد بود از در این ساختمان وارد شده بودم، اما قاضی به قدری با من و جواد غیر منصفانه و یکطرفه و توهین...
-
کمند گیسوی گردآفرید
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1402 10:50
در سوگوارۀ آزادی گردآفریدِ دوران "کمند گیسوی" خویش برید، اما افسوس واپس نشینی ناگزیر در آتشباری دشمن ضحاک زمان را فرصتی داد تا بریده ها را ببافد و ریسمانی کند بر گردن سهراب ما
-
مهتاب 2
دوشنبه 1 خردادماه سال 1402 15:03
به محض این که رفتم توی دستشویی ، در رو از داخل بستم یه پیامک فوری به پرویز زدم که من تو شرکت گیر افتادم سریع خودت رو برسون. یه زنگم به 110 زدم که منو در این آدرس گروگان گرفتن به دادم برسین.بعد شیر رو باز کردم و چند بار هم سیفون رو کشیدم و به انتظار موندم. از اون طرف اون دو نفر که مشکوک شده بودن هی به در میزدن و صدام...
-
مهتاب 1
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1402 16:13
وقتی از تاکسی پیاده می شدم از شدت ناراحتی از اتفاقی که توی شرکت برام پیش آمده بود ، ناخودآگاه در تاکسی رو محکم بستم. راننده هم که از بغض من بی خبر بود، سرم داد که اوهو چته، منم برگشتم گفتم اوهو ننه ته راننده هم که انگار اونم یه باکیش بود، پیاده شد و اومد سمتم، که پرویز شوهرم اومد بیرون و با یه عذر خواهی غائله رو تموم...
-
قهوۀ داغ در غروب یک جمعۀ بهاری
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1402 07:36
غروب جمعه بود و باز تنهایی و حس غریب دلگرفتگی. برای همین به عزم پارک نزدیک خونه ، شال و کلاه کردم و زدم بیرون . از دکۀ سر راه یه لیوان قهوۀ اسپرسو خریدم و روی نزدیکترین نیمکت خالی پارک لم دادم هوای عالی بهاری و آرامش محیط حال خوبی به آدم میداد. لیوان رو برای خوردن قهوه به دهانم نزدیک کردم که ناگهان....... بله ناگهان...
-
رو راست باید بود
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1402 11:29
رو راست باید بود هشیار باید شد این عرصۀ بود و نبود ماست این راه بن بست است وین قصه پایانی ندارد خوش این کشته ها از هر طرف ماییم فردای ما بسیار تاریک است بیمار ما بسیار رنجور است تقسیم میراثش نه هنگام است همراه باید شد رو راست باید بود
-
نفرین
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1402 21:08
ایران خانم: نه می بخشم نه فراموش می کنم. خونه خرابم کردید، بچه ها مو آواره کردید هزار بلا هم سر دخترا و پسرام آوردید. صدایی آسمانی در تالار می پیچد : خداوندا تو شاهدی که من در طول زندگی دنیایی خود احدی از دشمنانم را نفرین نکردم ، ولی این ها را از رحمت خودت دور کن و نسلشان را از روی زمین بردار و به آتش دائمی دوزخ...
-
سنگلاخ
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1402 00:44
رفتم بهش سر بزنم سر نداشت رفتم خونه ش در بزنم در نداشت رفتم باهاش گپ بزنم خسته بود یا تو چشاش زل بزنم بسته بود رفتم ببوسم لبشو خونی بود روی سرش دست بکشم گونی بود دستاشو تو دست بگیرم سرد بود روی قشنگش پر خاک و گرد بود سر روی سینه ش بذارم سوراخ بود راهی که رفته همه سنگلاخ بود هیکلشو دید بزنم دولا بود یهو دیدم آویزون از...
-
برباد رفته
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1402 13:58
از مرگ ناگهانی آسید حسینعلی پدر دوست قدیمیم ژاله بسیار متأسف و متعجب شدم . بخصوص که شایعاتی پیرامون علت مرگ ایشون به گوش میرسید. تا اونجایی که آن مرحوم را دیده بودم و می شناختم، علیرغم فوت همسرش در دو سال پیش، همچنان بسیار سرزنده و فعال بود. منتظر موندم تا مراسم های متعارف از ختم و هفتم و چله تمام بشه . بعد یه روز...
-
کیمیا
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1402 12:14
در بند که بودم با خانم میانسالی به نام کیمیا آشنا شدم کیمیا زنی بود درس خوانده و بسیار فهمیده و شجاع. دکترای حقوق داشت و استاد دانشگاه بوده که به بهانه ای عذرش رو خواسته بودند. گویا وکالت بعضی از زندانیان سیاسی و حقوق بشری رو عهده گرفته بوده . این طوری هم که تعریف می کرد در یک تصادف مشکوک یک بنده خدایی رو کشته بوده و...
-
داراب
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1401 15:48
ادامۀ داستان ترمینال .....بعد از اون گریه های مفصلٍ توی حیاط رفتیم تو و بعد از شام و چایی ، تازه سر درد دلمون باز شد و تا نزدیکی های سحر قصۀ مصیبت هایی که بر سر خانوادۀ ما چه پدرم و برادرم و چه خودم رفته بود مرور کردیم. نزدیکی های ظهر بود که مادر منو بیدار کرد و گفت سیما پشت تلفنه و کار فوری باهات داره گرچه می دونستم...
-
ترمینال
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1401 23:00
ا دامه پست قبلی "در انتظار سیما" ...... توی راه ترمینال احساس کردم ماشینی تاکسی ما رو تعقیب میکنه به راننده ندا دادم ، او هم بعد از چند بار کم و زیاد کردن سرعت ماشین و ویراژ دادن و لایی کشیدن نظر منو تایید کرد. توی ترمینال هم متوجه شدم که مردکی لاغر اندام و قد بلند به شکلی ناشیانه و خیلی تابلو منو زیر نظر...
-
در انتظار سیما
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1401 15:50
در پستهای قبلی گفته بودم " بعد از دزدیدن جنازه رویا و بازداشتم، اولین عکس العملم فریاد بغض بود که دخترم را کجا برده اید. هیولایی که روبرویم نشسته بود با پوزخندی احمقانه گفت : اجنه برده اند. بعد از کمی سکوت یاد سیمای در بندم افتادم و به امید دیدن او زندان را انتخاب کردم. " و حالا ادامۀ قضایا....... ولی این...
-
چل فصل بهار
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1401 19:46
چل فصل بهار آمد و رفت وندر همه ما بسوگ هستیم یا للعجب این چه سوگواریست بر مردن خویش حجله بستیم در چنگ حرامیان اسیریم پا بسته ، زبان و چشم و دستیم گر خنده کنیم از جنون است یا از سر درد یا که مستیم جان سختی ما شگفتی ماست شاید به امید آنکه رستیم در خواب و خیال چند دیدیم با معجزه ریسمان گسستیم از قید عدو نمی توان رست الا...
-
آمیزه ای شگفت از هرچه پلشتی
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1401 10:05
نادرۀ دوران آمیزه ای شگفت از هرچه پلشتی گندابی سیل آسا برآمده از دخمه های تاریک تاریخ زمین و زمانه ما را تکّه ای ناهمرنگ شور بختانه دیو و اهریمن را جلوه ای شوم در سرزمین اهورایی ویرانگر هر آبادی اژدهایی هفت سر که هر سو آتش می پراکند و سیری ناپذیر می بلعد.
-
تراوشات ذهن آشفتۀ یک مادر رنجدیده
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1401 13:33
با وجود این که رویا را در گورستان یک روستای دور افتاده دفن کرده بودیم و ظاهرا کسی جز من و سیما و پدرش از این محل خبر نداشت ، نمی دونم چرا از اینکه من مدام به زیارت خاکش میرفتم هراسناک بودند . راستش رو بگم برای این که دست کم تا یکسال دسترسی آسونی به این محل داشته باشم و رفت و آمد زیادی از شهر تا اینجا نداشته باشم ،...
-
عادل آباد
دوشنبه 26 دیماه سال 1401 18:20
پیش از اینکه از دادگاه به بند برش گردونن همه خبرشده بودن که براش اعدام بریدن. برادر مقتول تقاضای قصاص داشت و گذشت نکرده بود . اسمش توی شناسنامه رباب بود ولی دوست داشت رویا صداش کنن . وقتی وارد بند شد هنوز رنگش مثل گچ سفید بود مثل مردۀ متحرک راه می رفت و جواب هیچ کس رو نمی داد . قاضی به نمایندگی از فرشتۀ چشم بستۀ عدالت...
-
تا کجا می توان فراز گرفت
جمعه 16 دیماه سال 1401 16:47
تا کجا می توان فراز گرفت آسمان را کم از نیاز گرفت منتهایی برای حرص نداشت کرسی و عرش ، سقف ِ آز گرفت سر و سامان ز مردمان بستاند روی خون سجدۀ نماز گرفت بی خدا بود و یار شیطان شد خویش را با خدا تراز گرفت جاه محمود را فراهم کرد خلق را جملگی ایاز گرفت در فریب و ریا سرآمد بود واقعیت همه مجاز گرفت باش تا آنکه مهلتی به تو داد...
-
گل های تاریکی
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 16:40
هرگزفراموششان نکنید و کلاهتان را به احترام از سر بردارید برای گل هایی که در تاریکی روئیدند و پشت پنجرۀ بستۀ کویر در انتظار طولانی شبنم و آفتاب و شکفتن شما نشستند و پرپر شدند
-
صدا
شنبه 3 دیماه سال 1401 21:49
صدای مان را بلند کنیم بلند شویم و صدا کنیم همصدا باشیم صدای هم باشیم صدها باشیم صداها باشیم